خواندن بعضی جملات و شعرهای کوتاه چنان نغز و سرشار هستند که جز سکوت و بهت از قدرت کلماتشان، کاری از دست آدم بر نمیآید. شاعران و نویسندگانی که مرزهای معنا و خلاقیت را فرسنگها جابجا میکنند تا زیباییهای درک کردهشان را به ما بنمایانند. آنان این چنین خوب چرایند. امروز این شعر کوتاه از جمال ثریا را خواندم و از نغز و ساده بودنش بسی لذت بردم:
«آنقدر در دلم هستی که حتی دیگر به ذهنم هم نمیرسی.»
نقل قول دیگری هم از ویلیام فاکنر خواندم که فهمیدم فرق است بین کسانی که میخواهند نویسنده شوند و کسانی که میخواهند بنویسند.
«هنرمند، فرصتی برای گوش دادن به منتقدان ندارد. کسانی که میخواهند نویسنده شوند، نقدها را میخوانند اما آنهایی که میخواهند بنویسند، فرصتی برای خواندن نقدها ندارند.»
از این رو، من نمیخواهم نویسنده باشم. میخواهم دوستدارِ نوشتن باشم. نویسنده، حتی شاید برای پیشرفت کارش خواستهها و نظرات دیگران را وارد کارش کند. اما کسی که میخواهد بنویسد، آنقدر میخواند و مینویسد تا مثل خمیر نانوایی در مسیر نوشتن آنقدر ورز بخورد تا خود طرحی نو دراندازد. گرچه قبلا خوانده بودم که «حتی نویسنده شدن هنر نیست؛ نویسنده ماندن هنر است.» ولی باز هم خود عملِ نوشتن و جاری شدن آنچه در ذهن دارم بر روی صفحه کاغذ را دوستتر میدارم. قول میدهم در نوشتن خودم باشم ولی در نویسنده بودن نه.
” آنقدر در دلم هستی که دیگر به ذهنم هم نمیرسی”
قند در دلم آب کرد این واژهها..