با مداد گوشهی دفترم نوشته بودم: «همونقدر اون درهم برهمیهایی که میاریم روی کاغذ —–> همونقدر از درهم برهمیهای روزمون کم میشه.»
یک فکری بوده که داشته رد میشده، من هم تندی گرفته بودمش. مثل ماهیگیری میماند. گمانم دارم درش مهارت مییابم. اینکه در جهانی به این بزرگی و پرسروصدایی من توانستهام نوک پا توک پا به اقیانوس اعماق آرام درونم بروم و یک جمله صید کنم و بیاورم کم شگفتانگیز نیست. خدا میداند چقدر قند توی دلم آب میشود.
این فکر که من جملهای از آنِ خودم دارم و متوجهش هم هستم و ارجش هم مینهم، باید هم قند توی دل آدم آب کند. مگر ما چقدر چیز از آنِ خودمان داریم؟ حالا برای من جمله است. برای دیگری شاید… نمیدانم اصلا. خب چون تا حالا نشنیدهام کسی بگوید چه چیزی قند توی دلش آب میکند. مردم معمولا از این چیزها حرف نمیزنند. از چه حرف میزنند؟ خب معلوم است، از همان چیزهایی که گوشمان ازشان پر است.
تازه این را برایت نگفتهام. فکر میکنیم خودمان فقط همین دو چشم و ابرو و بینی و دهانی هستیم که در آینه میبینیم؛ نهایتا خاص و جذاب و مغرور فلان ماهی هم باشیم. امروز داشتم به این فکر میکردم که بعد از نوشتن، فکر میکنم یک زهرای جدید روبرویم است. اگر نمینوشتم، او را نمیدیدم. نوشتن و جملهها فرش قرمزی هستند که مرا به خودِ دیگرم وصل میکنند. از دیدنش خوشحال میشوم و امیدی را در دلم روشن میکند. آن سوی کلمات همیشه چیزی هست که شگفتزدهات کند.