دیگرمیتوانم بگویم به شعر باور پیدا کردهام. نه اینکه منکر آن بوده باشم نه، به عنوان یک چیز کلی قبولش داشتم اما آنچنان تحت تاثیرش قرار نگرفته بودم شاید چون حوالهاش میدادم به حوصلهمندی دوران کهنسالی یا علاقمندی زمان عاشقی. اما خوشبختانه زودتر فهمیدم که شعر فقط برای این دو دسته نیست ویژگی فراگیر دیگری برای همهمان دارد؛ شعر خلاهای روحیمان را پر میکند. خلاهایی که خودمان خبرمان نیست اگر هم باشد عاجز از تسلیدادنشان هستیم. اینجاست که شعر چون دوستی مهربان سخنان زیبا را به زیباترین بیان بر عمق جانمان مینشاند.
مدتی قبل یک ویدئو کوتاه از شعرخوانی هوشنگ ابتهاج دیدم که شعر خودش را میخواند. بیان گیرا، با احساس، مسلط نمیدانم اسمش چه بود ولی باعث شد چندین بار آن را گوش کنم. میگویند شاعر احساس را تصویر میکند شاید همین بوده باشد. از آن به بعد علاقه بیشتری به شعرهایش پیدا کردم. ابتهاج شاعر کهنهکاری است تاریخ شعرهایش به دهههای بیست و سی شمسی نیز میرسد. شعر زیر یکی از این شعرهای زیبای او به نام شکست است:
آسمان زیر بال اوج تو بود،
چون شد ای دل که خاکسار شدی؟
سر به خورشید داشتی و، دریغ
زیر پای ستم غبار شدی!