چند روز پیش، سر امتحان زبان دوستی که دو صندلی با من فاصله داشت چند دهبار خمیازه کشید. اولش بنظرم طبیعی رسید، بعدش فکر کردم دارد شوخی میکند، بهش نگاه کردم و خندیدم ولی او نخندید. از خندهٔ خشکیدهام فهمیدم قضیه جدی است. اولین باری بود که از طرف یک آدم بزرگ این همه خمیازه میدیدم. از آنجایی که بقیهمان خمیازهمان نگرفت، فهمیدم ماسکها جلوی سرایت خمیازه را هم میگیرند. اما کنجکاو شدم بدانم چرا این همه خمیازه؟
شاید خسته و کمخواب بوده، شاید آن کلاس را دوست نداشته، شاید کسل بوده یا هر چیز دیگری. به نظر من، برای کارهایی که دوستشان داریم، نباید خمیازهمان بگیرد. یا نباید زیاد خمیازهمان بگیرد. با سطح هوشیاری بالاتری به سراغشان میرویم. یک نیرویی از درون تمام قوایمان را فرا میخواند و بهشان دستور حاضرباش میدهد.
در مقابل، خمیازه کشیدن زیاد، کسل بودن و حوصله نداشتن نشان از بیعلاقگی دارد. آن کار آنقدری ارزش ندارد که تمرکزم را رویش بگذارم و تنبلیها را کنار بگذارم.