سخنرانی خانم «کاملا هریس» را چندین بار دیدم. هربارش دوست داشتم امیدی که توی حرفهایش است را باور کنم. دوست داشتم حرفهایش را فارغ از سیاست باور کنم. به نظرم حرفهایش امیدوارکننده بود. خصوصا آنجایی که میگفت اینجا کشور امکانپذیریهاست. وَه که چه شکوهی! یک امیدِ واقعی و نه واهی. نه از آن امیدهای عوامفریب. اگر هم باشد حتی برخی جاهای دنیا، امیدهای عوامفریباش اندازهٔ جاهای دیگر عوامفریب نیست.
چند سال پیش، فیلم سینمایی تهران دو هزار و پانصد را که دیدم با خودم گفتم دیگر آینده صفایی ندارد. ترس از آینده افتاد به جانم. از آدمهایی که تغییر میکنند، از تکنولوژیای که زندگیمان را در مینوردد، از دیر به دیر والیبال بازی کردنها با دوستانی که بازی را با آنها یاد گرفتی، یا حتی هرگز دور هم جمع نشدن جمعهای قدیمیمان، از اینکه همه چیز سریع شود آن هم برای منِ یواش، از پیر شدن و … میترسیدم.
اما حالا که بزرگتر شدهام و احتمالا عاقلتر، به آینده خوشبین و امیدوارم. به گمانم آینده جای بهتری است چون امیدهایمان در آنجاست. مثلا روزی بشود که همان حسی که مردم آمریکا از شنیدن صحبتهای خانم کاملا هریس داشتند را ما هم از شنیدن صحبتهای مسؤلان کشور خودمان داشته باشیم و توی دلمان آن را باور هم کنیم. برای من فقط همین حس کافی است.
حتی اگر خیلی خیلی خیلی خیلی طول بکشد و خودم نباشم، میدانم که برای مردمان دیگری وجود خواهد داشت. یادم میآید قطار اسباببازی که از ریل خارج میشد، کمی تلوتلو میخورد و خودش را کجوکوله میکرد ولی دوباره به روی ریل بر میگشت و راهش را ادامه میداد. ما هم هر چقدر از ریل خارج باشیم، تلوتلویمان را که بخوریم، کجوکوله هم که بشویم بعدش نوبت روی ریل افتادن و ادامه دادن مسیرمان است.