امروز تا حد خوبی به بلوکبندی زمانیام پایبند بودم. بسته به کاری که انجام میدهم، سعی میکنم ییست دقیقه نیم ساعت سراغ هیچ کاری جز آن نروم. حتی فکرهای مختلفم هم وقتی میدیدند چقدر سرگرم هستم، دیگر جلوتر نمیآمدند و از همانجا بر میگشتند. حتی دادن یک پاسخ و گفتگوی ساده هم میتواند سر صحبتی را باز کند که آن سرش ناپیدا باشد. کارهایی که اهمیت کمتری دارند میمانند برای وقفه بین بلوکها. البته روش استانداردش را نمیدانم، اما برای من هر روشی که احساس کنترل داشتن روی زمان و برنامههایم را بدهد، نیک و پسندیده است.
با اینکه روی یک کاری ماندن به نظر سخت میرسد و سخت هم است، اما خوشحالی درونی عمیقی دارد. برای خودم تصور میکنم که کارهایی که عمیقا خواهان انجام آنها هستیم، حتما جایی در درونمان ریشه زدهاند. با انجام آنها و به خصوص خلوت کردن توجهمان برای آنها، مهرشان در درونمان بیشتر ریشه دوانیده و انجامشان برایمان دوستداشتنیتر میشود. حس قدرتمندی از توانایی در دست داشتن زمان و اختیارمان را نیز میدهد که انگیزهٔ مضاعفی برای پیگیری و انجام کارهای مفیدمان میشود.
کنترل نکردن حواسپرتیهای دیگر مثل علفهای هرزی هستند که تمام انرژی و توجهمان را به سوی خودشان میکشند و نمیگذارند بذرهای جوانهزدهٔ آن کارهای مهم و مفید، چه در درون و چه در بیرون از ما رشد کنند. بلوکبندی زمانی این علفهای هرز را هرس میکند تا به اتفاق آن بذرهای جوانهزده با هم رشد کنیم.
از ادامهٔ این برنامهام بیشتر خواهم نوشت اما تا اینجا، برداشت اولیهام از بلوکبندی زمانی این است که حواسپرتیها را کنار میزند که هم تمرکزمان را افزایش میدهد و هم از انجام کاری بیشتر لذت میبریم. دیگر ذهنمان مثل میمون از این شاخه به آن شاخه پرش نمیکند؛ یک گوشهای نشسته و از خوردن موزش لذت میبرد!