
هوای بیرون بسی ناجوانمردانه سرد بود امروز. برخلاف بیشتریها که از سرمای آن جاخالی میدادند یکهو به سرم زد که یک مسیر یک ربع بیست دقیقهای را به جای تاکسی گرفتن پیاده بروم فقط به این نیت که سرمای زمستان را حس کنم. بین فصلها فرق نمیگذارم درباره باد و باران و آفتاب هم این کار را میکنم. به خصوص درباره آفتاب که الناز میگفت مثل مادربزرگم هستی.
از این سرمای بیرون به گرما و جمعیت انبوه داخل مترو وارد شدم. کمی خستگی (نه به خاطر بیست دقیقه پیادهروی بلکه به خاطر مسیر دو و نیم ساعته و سردردم) به اضافه احساس گرم شدنم در مترو، هی چشمانم را سنگین میکرد. پلکهایم میخواستند بیوفتند که صدای گفتگوی دو خانم توجهم را جلب کرد. میگفت مژهکارم. آن دیگری میگفت بهم میگه به خاطر تیروئیدته. میگفت آره، من مژهکارم و برای اونایی که تیروئید دارن مژه نمیکارم. چسبش نمیگیره. یه هفتهای مژهها میریزه. خیلی از مژهکارها نمیگن چون میخوان پولشون رو بگیرن.
نمیدانم کجایش برایم جالب بود ولی اطلاعات عمومی خوبی شد. از همانهایی که اگر در جایی بحثی درباره کاشت مژه پیش بیاید احتمالا برای خالی نبودن عریضه به آن چنگی میانداختم. ولی امروز حس بدی به اینجور اشارهها پیدا کردم. دیگر صحبت کردن درباره هرچیزی را نمیپسندم حتی شنیدن درباره هر چیزی را. اگر قرار باشد هر کسی هر چیزی را بشنود و محض خالی نبودن عریضه جایی بیان کند، بدون اینکه خودش تحقیق کند، چه شلمشوربایی میشد.
شاید حرفهای زیادی را بدانیم اما گفتن آنها کار درستی است؟ اینجوری عادت نمیکنیم برای حل مشکلاتمان یا تصمیمگیریهایمان به دهان همدیگر نگاه کنیم؟ راهکارهای گروههای تلگرامی و اینستاگرامی اعتبار نمییابند؟ اینجوری احساس توخالی بودن به آدم دست نمیدهد؟ چقدر درباره همه چی اظهارنظر؟ اگر عادت کنم چشم و گوشم به دهان دیگران باشد چه؟ حداقل سعی میکنم درباره مسائل محدودی نظراتم را بگویم و اگر حیاتی بود او را به تحقیق بیشتر درباره مسئلهاش فرا میخوانم.