امشب برقمان قطع شد. بله. میدانم که عجیب است و الآن هم که نه تابستان است و نه هوا گرم. ولی پیش میآید دیگر. دستم از دنیا کوتاه همینجوری نشسته بودم که صدای در زدن آمد. زن مسن همسایهمان بود. از بیرون که آمده بود، نتوانسته بود کلید بیندازد و درشان را باز کند. از من خواست که چراغ گوشیام را برایش بگیرم. من هم شال و ماسک کردم و رفتم.
در را که باز کرد خانهشان همچنان تاریک بود. خیلی هم سرد بود. نگو هربار بیرون میرود بخاری را روی شمعک میگذارد تا خدای ناکرده حادثهای رخ ندهد. گفت چراغ را بگیر تا راهم را پیدا کنم و بنشینم تا برق بیاید. مثل دزدها نور مینداختم به خانه تا جلوی پایش روشن شود. چشمم به روشنایی گازش افتاد.
-اونو چرا روشن نمیکنید؟
+قدم نمیرسه مادر. میتونی برام روشنش کنی؟
-بله. حتما… از این دستگیرههای گاز دارید؟
+یدونه داشتیم. بیزحمت نور بنداز پیداش کنم…
-این بهش نمیخوره.
+از همون بالا گاز رو باز کن شاید باز بشه.
-بله. گاز هست و روشنایی روشن شد.
دور و بر شیر گاز را هم کبریت گرفتم تا مطمئن شوم. داشتم میآمدم خانه که یک صدای شکستنی شیشه آمد. برگشتیم. چیزی به نظر نمیآمد. جلوتر رفتم. دیدم شیشهها سرد بوده و آمادگی این همه گرما را نداشته و از هم متلاشی شده. اغراق کردم؛ فقط یک تکهاش شکسته بود. رفتم که کمترش کنم. با این که جلوی پایم را هم مراقب بودم، اما دقیقا هر دو پایم را گذاشتم در همانجایی که آن دو تا شیشهٔ داغ افتاده بودند. یک لحظه سوخت ولی خون نیامد. شانس آوردم شیشهها با پشتشان افتاده بودند. آنی که گوشهاش شکسته بود را کامل خاموش کردم آن دیگری را هم کمتر کردم. کلی معذرت خواهی و تشکر کرد.
و سوختنهای پایم شروع شد. اندازهٔ یک بند انگشت کف هر دو پایم رد سوختگی مانده، ولی احساس میکنم انگار کل پایم سوخته است. ولی بیتابی نکردم. یعنی عصبانی یا پشیمان نشدم از اینکه رفتم و روشناییشان را روشن کردم. خیلی محکم بر این باور بودم که آن لحظه، آن را درستترین کار میدانستم. و از این به بعد، کلی موقعیت در پیشم خواهد بود که باید به درست بودنشان در همان لحظهای که تصمیم میگیرم باور داشته باشم و طبق آن عمل کنم. البته قبول دارم باید حواسم به سرد بودن شیشهها و این نکته ایمنی میبود.