در این روزها انگیزهام را باید از زیر سنگ پیدا کنم. یافتن علت و محرکی که مرا اندکی به جلو حرکت دهد و نگذارد تسلیم روزمرگی شوم، بزرگترین کار این روزهایم است. تسلیم روزمرگی نشوم! آه، چه خواستهٔ بزرگی! تازه، تمام این انگیزهها را هم باید خودم بیابم در نهایت.
وقتی فکرم دورتر نرود، بلندتر و محکمتر گام برندارم، وقتی دستانم تمام آنچه از آنها بر میآیند را انجام نمیدهند، وقتی کلمات تا میانهٔ راه میآیند و با بیمیلی بر میگردند، احساس برکهای را پیدا میکنم که حتی یک نسیم هم بر فرازش نمیوزد تا حداقل موجی روی سطح آن ایجاد کند. برکهای که از درون شروع میکند به گندیدن و لجن بستن. اما ما در جاری بودن و حرکت داشتن است که معنا پیدا میکنیم. این را میدانم. راهش را باید یاد بگیرم.