
این روزها شعری در دهانم افتاده که سالها قبل آن را خوانده بودم. البته بخشهایی از آن در خاطرم مانده است. امروز رفتم سراغ آن کتاب تا دوباره بخوانمش. اسم کتاب،چگونه بر نگرانی و اضطراب پیروز شدم نوشته دیل کارنگی است. داستانها و نکتههای این کتاب را بسیار دوست دارم. در دورهای این کتاب تنها همدم من بود. امروز با حال بسیار بهتری سراغ این دوست جونجونیام رفتم. گفتم این شعر را اینجا هم بنویسم. از دیدن عکسی که ابتدای نوشته گذاشتهام هیچ وقت سیر نمیشوم. یک جورایی اولین باری است که به طبیعت رفتن را با دیدن و توجه به پروانهها، گلها و کفشدوزکهایش درک و حس کردهام. کفشدوزکهای کوچکی که به راحتی امکان داشت پایم را رویشان بگذارم یا بیتفاوت از کنارشان رد شوم مثل آن ده پانزده نفر دیگر. تا باشد از این توفیقها.
اگر نمیتوانی کاجی بر بالای تپه باشی،
بوتهای در دره باش -اما
بهترین بوته کوچک کنار جوی باش،
بوته باش، اگر نمیتوانی درختی باشی
اگر نمیتوانی بوته باشی، چمن کوچکی باش،
و رهروی را شادتر ساز
کاری بزرگتر برای انجام دادن و کاری کوچکتر
و وظیفهای که باید انجام دهیم نزدیک است
اگر نمیتوانی ماهی بزرگی باشی، فقط یک ماهی کوچک باش
اما پرشورترین ماهی کوچک دریاچه!
همه ما نمیتوانیم ناخدا باشیم، اما باید ملوان باشیم،
برای همه ما در اینجا کاری است.
کاری بزرگتر برای انجام دادن و کاری کوچکتر
و وظیفهای که باید انجام دهیم نزدیک است
اگر نمیتوانی جاده باشی، فقط یک کوره راه باش،
اگر نمیتوانی خورشید باشی، ستاره باش
این به اندازه پیروزی یا شکست تو مربوط نیست
در آنچه هستی بهتر باش!
شاعر-داگلاس مالوک