ذهنم خالیِ خالی شده است. گویی فکرها و کلمات از من رخت بربستهاند. ولی من انگشتانم را روی کیبوردها به حرکت وا میدارم. مثل آدم خجالتیهای توی عروسیها و جشنها که با اکراه و به زور به میان آورده میشوند. و هی میگویند من بلد نیستم، من بلد نیستم.
ولی تو بلدی قلمِ من! یعنی باید بلد باشی. اگر در زندگی همین دو رقصیدن را بلد باشی، احتمالا دیگر کم نخواهی آورد. خیلی کم نخواهی آورد. مثل این تیوبها که نمیگذارد آدم توی آب غرق شود، رقصیدن هم به نجات آدم میآید. چه قلمت را روی صفحه برقصانی، چه خودت روی صحنه برقصی.
نوشتن مثل آن دوستهایی است که وقتی از دیگران کنده شدی سراغش میروی تا جای آنها را برایت پر کند. ولی بعد از مدتی میبینی داری برای دیدن روی ماه خودش به سراغش میروی.