این روزها ترتیب اهمیت برخی چیزهایی که مدت زمانی طولانی به آنها عادت کرده بودم در حال بالا و پایین شدن هستند. مثلا برادرم برای دیدن غروب آفتاب صدایم میزند، میآید داخل اتاق و صدایم میزند و میرویم آخرین هنرنماییهای خورشید در آستانه رفتنش از آسمان را میبینیم. توی کوچه که میرویم میگویم سلام آزادی! و بعدش به گربهای که از پشت ماشین بیرون میآید میگویم سلام گربه. گربه بیاعتنا راهش را میگیرد و میرود. سلام کردن من برای گربه پا به ماه، نه نان میشود، نه سر پناه. باید برود به دغدغههای جدیتری برسد.
من هم این روزها دغدغههای جدیتری دارم. مثلا به بودن و نبودن بیش از همیشه فکر میکنم. به تاثیرِ بودنها و نبودنهایمان. تا جایی خودم به نتیجه میرسم و تا جایی چشمهایم در میان نوشتهها چیزهایی مییابد. همین که چیزی دغدغه آدم میشود، هر جایی رد و نشانی از آن مییابد.
امروز این جمله از ویلیام سامرست موآم:
«داستان بسیار غمانگیز زندگی، مرگ انسانها نیست، این است که آنها از دوست داشتن باز میمانند.»
و این جمله از یوگنی یوفتوشمکو را میخواندم:
«با مرگ هر انسانی نخستین برف، نخستین بوسه و نخستین دعواها هم میمیرند. آدمها نمیمیرند؛ دنیاها در آنها میمیرند.»
در در آخر، ما زندهایم و فرصتهای بیشتری نسبت به رفتگان داریم. مراقب خودمان باشیم و به خاطر داشته باشیم که:
«بزرگترین تراژدی زندگی مرگ نیست بلکه مردن چیزی درون ماست تا زمانیکه زندهایم.»