سربازی که زخمی میشود و خون از دست میدهد، مدتی طول میکشد تا سرپا و سرحال شود. روزهای اول جراحتش احساس ضعف میکند، نای بلند شدن ندارد. استراحت میکند تا بدنش ترمیم شود. کمکم زخمش بسته میشود و به جز یک رد چیزی از آن نمیماند.
به نظر من، مشابه این امر برای ما و مسائلی که هرازگاهی دچارشان میشویم هم صدق میکند. بعضی از اتفاقات انرژی زیادی از ما میگیرند. ما از نظر جسمی به خون و از نظر روحی به انرژیهایمان زندهایم. از دست دادن انبوهی از انرژیمان ما را دچار اختلال میکند و از روند عادی زندگی باز میدارد. همانطور که از دست دادن حجم زیادی از خون ما را زمینگیر میکند. در زندگی گریزی از این موقعیتها نیست؛ باید روش درستی برای بهبودی از آن پیدا کنیم. البته اگر بخواهیم سرپا زندگی کنیم، نه اینکه صرفا نفسی برود و بیاید.
من روانشناسی بلد نیستم که بدانم در این موقعیتها چه باید کرد. بنا به تجربهام، درست یا غلط، تا حالا فقط روند طبیعی روحیام را پیگیری کردهام. گذاشتهام زمان بگذرد و بگذارم هر اتفاقی که میخواهد در من بیوفتد، بیوفتد. کنار میکشم. حالا میشوم جولانگاهِ تمام فکرهای منفی و مثبتم، جولانگاهِ تمام آموختهها و امیدها و ناامیدیها و ضعفها و آرزوها و تصوراتم از خودم. کاری از دستم بر نمیآید. کارهایم را قبلا کردهام. هر فکر و ترجیحی که درونم ریشهدارتر باشد، هر میلی که از بذرش درستتر مراقبت کرده باشم پیروز نبرد است. نبردشان را به نظاره مینشینم. کدامشان پیروز میشوند؟ از پیِ کدامشان باید بروم؟ باز دست به دامن زمان میشوم تا اسبش را زین کند و مرا هم همراه خودش ببرد.
نمیدانم کجا هستم. در سر انگشتانم نیروی ضعیفی را حس میکنم. نفسهای سبکتری میکشم. پاهایم راهرفتنهای طولانی با گامهای بلند را میخواهند. خندههای عمیق را. فکرهایم و پر و بال دادن به آنها را. تابیدن خورشید کوچک توی دلم را.