نقاشی و انشاء پاشنه آشیل من در مدرسه بودند. بقیه درسها را میشد با دو سهبار بیشتر خواندن یاد گرفت ولی نقاشی و انشایم آنقدر بد بودند که از ترس بد نوشتن و بد کشیدنشان حتی سراغ تمرین کردنشان هم نمیرفتم. آنقدر ذهن بستهای برای انشا نوشتن داشتم که یکی از انشاهایم را از روی یکی از درسهای آخر کتاب فارسیمان نوشته بودم و بلندبلند جلوی معلم و بقیه بچهها خواندم. بچهها که متوجه نشدند اما معلممان گفت که دیگر از روی کتاب ننویس.
اما حالا که گذشته و گذشته و سر و کارم به نوشتن افتاده، هوای نقاشی کشیدن هم به سرم زده است تا این دو یار دیرین باز هم کنار هم قرار بگیرند. آنها پاشنه آشیلهایم هستند که میخواهم در آنها خوب شوم و قدرت بگیرم ازشان.
کشیدن افکارم را دوست دارم. ولی نه مثل آن اثرهای هنریای که باید ساعتها به آن چشم دوخت تا از آن رازگشایی کرد. همین نقاشیهای معمولیِ معمولیِ معمولی برایم کفایت میکند. کمکدستم هستند برای انتقال آسانتر فکرهایم. چندتایش را در این مدت کشیده و در اینستاگرام گذاشته بودم. هرچه میگذرد کشیدن همین چندتا خط برای بیان چیزی که توی ذهنم است، در دلم شیرینتر میشوند.
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم مهمان داریم. یک تکه آفتاب آمده بود به مهمانی دیوار سرد خانهٔ ما. حس آشنایی برایم داشت. ذهنم چرخید و چرخید و تصویر زینب را جلوی چشمانم آورد؛ وقتی که آفتاب کمجان پاییز و زمستان به صورتش میخورد و نوازشش میکرد. هم نظارهگرش بودم و هم حساش میکردم. هر دویش را.
امروز شکلی دیگر از قدرت حافظه و قدرت لحظاتی که عمیقا حسشان کردهایم برایم معلوم شد.
ما آدما هم مثل ماه، حالتهای مختلف داریم. روحیه و حالوهوامون بالا و پایین میشه. اوضاع اونقدرا که حس میکنی داغون نیست، دنیا در حال واژگونی نیست و آدما هم هیولا نیستند. همه چی سرجاشه، فقط تو در حالت روحی متفاوتی هستی که کاملا طبیعیه. خودت رو در این وضعیت بیشتر از هر وقت دیگهای دوست داشته باش تا زودِ زود خوب بشی.
از جنس سنگ نیستیم که همیشه ثابت باشیم؛ از جنس ماهیم.
پینوشت: تازه ایدهٔ این نقاشی رو از جای دیگه گرفتم.
****
متر و معیارهای خودت رو داشته باش.
مطمئن شو که درست هستند.
برای رسیدن به اون معیارها تلاش کن. تا جایی که میتونی خودت رو بکش بالا.
با متر خودت، خودت رو قد بگیر. متر بقیه بیشتر وقتا تو رو کوتوله نشون میده.
با متر خودت بقیه رو قد نگیر.
همین.
****
برایت خانهای آرزو میکنم
با حیاطی که دوستش داشته باشی
برایت آرزو میکنم پرندگان به میهمانیات بیایند
و تو اندکی از مهربانیات به آنها ببخشی
تا سرشار شوی از حس خوب
تا دوام بیاوری در رکود، بیتفاوتی و ناپاکی روزگار.
پینوشت: آخرین تصویر ذهنی من از خونه قبلیمون که یاکریمها میومدن تو حیاط براشون غذا میریختیم. البته اونا خیلی خوشگلتر بودند، ولی خب.
بسیار عالی …
خیلی خوشحالم که نظرم واسه مطالبتون موثر بود
من هم یادم میاد سوم راهنمایی زنگ انشا همیشه بعد از زنگ عربی بود بعد متن های ترجمه شده عربی را به عنوان انشا بچه ها میخواندند :)))
یه تکنیک جالب هم رنگ آمیزی تصاویر هست
میشه تصاویر سیاه و سفید رو از اینترنت گرفت بعد با سلیقه خودمون بهشون رنگ بدیم با مداد رنگی
یادم یه مدتی اینکار رو انجام میدادم
شاید کار بچه گونه ای بیاد ولی جالبه !
ممنون از مطلب تون
لطفا ادامه بدید !
چه بامزه و خلاقانه بود خاطرهتون:))))
ممنون از پیشنهادتون. من مرحله رنگآمیزی نقاشی رو گذروندم. سه چهار سال پیش، رفتم یه کتاب نقاشی و رنگآمیزی بچهها رو گرفتم با یه جعبه مدادرنگی. تمامش رو رنگ کردم. خیلی تجربه خوبی بود. بعضی وقتا هم با بچههای فامیل رنگشون میکردم. اصلا یه اتمسفر عالی ایجاد میشد در اون نقطه از خونهمون.
الان همین سبک(!) نقاشیهام رو میخوام ادامه بدم. اینا بیشتر برام جذابیت دارن. میخوام پاشون رو به اینجا هم باز کنم.