میخواستم بنویسم تا مجبورم نشوم صحبت نمیکنم. ندای درونم گفت واقعا؟! خب منظورم بعضی وقت ها است که انگار چشمه حرف زدنم خشک میشود. دوست دارم فقط ببینم و گوش کنم و فکر کنم و خیال کنم تازه لذت هم ببرم . اختیار را می دهم دست ذهنم هر کجا میخواهد مرا ببرد من پایهام. این جور وقتها حرف زدن سخت میشود چون باید تند تند یک چیزهایی سر هم کنم و تحویل دهم و زود برگردم به دنیای خودم.
اگر چند سال پیش بود این وضعیت نگرانم میکرد که با خیال راحت ساکت بنشینم و دیگران صحبت کنند و من میل به صحبت نداشته باشم. گمان میکردم اگر چیزی نگویم از این فیض بی بهره میمانم.
اشتباهم این بود که فکر میکردم اینکه تمایلی به بودن در جمع و صحبت کردن ندارم یک نقص است. صرفا فعل حرف زدن را ملاک قرار داده بودم به جای اینکه به باقی ارتباطها و صحبتهایم در موقعیتهای دیگر و موثر بودن آنها توجه کنم که اتفاقا روابط خوبی داشتم یا حداقل کسی مرا کم حرف نمینامید. فقط خوره پر حرفی به جانم میافتاد آن هم درست همان وقتی که حس درونگرایی به سراغم میآمد. پذیرفتن حسی که نمیشناختم و هیچ آگاهیای نسبت به آن نداشتم برایم سخت بود.
با برونگرایی و درونگرایی آشنا شدم و همین قدر فهمیدم که قضیه، میل آدمها به ارتباط به جهان درون و بیرون است اینطوری راحت ترند. کسی که درونگراست لزوما مشغول کشف و مراقبه نیست یا از مشکلی رنج نمیبرد همانطور که همه حرفهای یک برونگرا لزوما حرفهای سنجیده و پختهای نیست. به هر حال، تفاوتها و نقاط مثبت و منفی وجود دارند که آگاهی و پذیرفتن آنها کمک بسیاری میکند.
حل این مسئله برای خودم و توسط خودم مانند واکسنی بود که از نوزده سالگی به بعدم را مقاوم کرد. از آن به بعد با خیال راحت از با خودم بودن لذت میبرم چون خودم سزاوار توجه خودم هستم.