یک دسته از آدمها همیشهٔ خدا برایم تحسینبرانگیزند؛ البته من خیلی بلد نیستم تحسین کنم و به جایش حسودی میکنم. به آنهایی که برنامهریزی میکنند و طبق آن، کارهایشان را انجام میدهند. آنهایی که به پیشرفت تدریجی باور دارند و از کُند بودن روند کارهایشان ناامید نمیشوند. همان آهستگی و پیوستگی و اینحرفها.
دفعهٔ قبلی که برنامه ریختم، نتوانستم بیشتر از سه چهار روز به آن پایبند بمانم. برنامهٔ منعطفی هم بود، اما نتوانستم ادامهاش بدهم. برنامهریزیهای قبلیام را هم نگاه کردم و دیدم که بله، آنها هم به همین سرنوشت شوم دچار شدهاند. نمیدانم بعد از سه چهار روز اول، چه اتفاقی برای روحیه و ارادهام میافتد که از ادامه دادن منصرف میشوم.
برنامهریزی میکنیم تا روزها و شبهایمان را آنگونه که مطلوبمان است سپری کنیم وگرنه حتی با زُل زدن به سقف و در و دیوار هم روزها میگذرند. منظورم از مطلوب، سختگیری و برنامهریزی برای دقیقه به دقیقههایمان نیست؛ فقط اندک کارهای ارزشمندی را به زندگی روزمرهمان اضافه کنیم و حس خوبی بابت انجام آن یا دستاورد آن داشته باشیم. کمی ذهن و جسم و نشیمنگاهمان را تربیت کنیم تا به تدریج، از عهدهٔ کارهای مهمتر و بزرگتری بربیایند. ما که فقط وسیله هستیم.
یک دلیل برای پایبند نبودن به برنامهریزیمان این است که یا درگیر موضوعی تازه میشویم، یا خبر یا اتفاق ناامیدکنندهٔ بعدی از راه میرسد، یا اصلاً اگر، اگر، اگر همه چیز گل و بلبل هم باشد، آن دوپامینی که هنگام برنامهریزی توی مغزمان آزاد شد اثرش را از دست میدهد و انجام برنامهمان کسلکننده و حوصلهسربر میشود. اینگونه دفتر برنامهریزیمان را به گوشهای پرت میکنیم و به همان روال سابقمان برمیگردیم. هر بار هم کمی از نقش خوش برنامهریزی در آینهٔ ذهنمان میشکند.
پس چه باید بکنیم؟ یک راهش این است که به همین روال عادت کنیم و تا خود سن هفتاد سالگی(امید به زندگی را کف کردید؟ آن هم در خاورمیانه؟) به دنبال این باشیم که چگونه برنامهریزی کنیم و به آن پایبند باشیم. راه دیگرش هم این است که واقعاً به خودمان بیاییم و از ده، پانزده، بیست برنامهریزیای که کردهایم و در انجامشان موفق نبودهایم، درس بگیریم. نکتهاش را دریابیم که روال زندگی همین است. دردسرها و مشکلات، ناامیدیها، ترسها، خستگیها و … گاهوبیگاه سر برمیآورند و باید زرنگ باشیم تا از رویشان عبور کنیم نه اینکه در آنها زمینگیر شویم. دو سال، پنج سال، ده سال دیگر هم اوضاع بهتر نمیشود که هیچ، تازه، سنمان بالاتر رفته و مقاومتمان هم بیشتر میشود.
اتفاقات زندگی هیچ گاه تعطیل نمیشوند تا ما فرصت تمرکز روی کارها و برنامههایمان را پیدا کنیم. زندگی را با وجود اتفاقاتش باید مدیریت کنیم و یک چیزهایی از توی آن در بیاوریم.
منم با این مسئله برنامه ریزی کردن خیلی درست به گریبانم. مسئله اینجاست که انختب کردن و سر اون انتخاب موندن سخته. چون مدام همونطور که گفتین یا گزینههای جذاب دیگه میان و دلبری میکنند یا اینکه یه چیزی میشه یه اتفاقی میافته که آدم از زندگی سیر میشه. این اواخر سه تا اولویت مهم گذاشتم برای روزم و باقی رو هوا هوسی و از روی پیشامدها و کارهای ریز و درشت واجب و ناواجب همون روز بعد از اینکه اولویتها انجام شدن مینویسم. یه چک لیست کوچیک سردستی. البته کلی کار عقب افتاده دارم همیشه ولی خدا بخواد دارم میافتم رو غلتک. فقط امیدوارم نیفتم زیرش:))
راستش وقتی نگاه میکنم میبینم خوابیدن و مثل قدیم کلی کتاب خوندن و بیخیال دنیا و آدما و آینده شدن و گاهی پشت بند هم فیلم دیدن و فارغ از همه چیز چرخیدن خیلی راحتتره و حتی خیلی وقتا جذاب ولی تهش چی؟ لااقل الان یه هدفی دارم که سنگینه و اگه از حالا براش تکون نخورم دو سال سه سال دیگه به جای اون باید همچنان سماق بمکم. بحث اینکه انگیزه چطور میتونه کمک کنه هنوز برای خودمم مجهوله. فعلاً که با چنگ و دندون خودمو نگه داشتم:)
حفظ کردن با چنگ و دندون رو چه خوب گفتی. به نظرم همین که واقعا دغدغهش رو داشته باشیم، نمیذاریم برنامهمون از اولویت بیوفته. حالا چون انسان هستیم و مثل ربات برنامهریزی نشدیم، گاهی پیش میاد که موقتاً ازش فاصله بگیریم ولی دوباره بهش بر میگردیم. این ویژگیمون رو خیلی دوست دارم.