
در خیابان بودیم اما من بیشتر درون خودم بودم. برعکس شورواشتیاقش برای خرید کردن و قیمت گرفتن و از این مغازه به آن مغازه رفتن، حال خودم را به اضافه نور خورشیدی که به صورتم میخورد و سعی میکردم با سلولهای صورتم گرمای خفیفش را در هوای سرد زمستانی حس کنم را بیشتر دوست داشتم. به اصرار خودش من همراهش بودم، میگفت بیا حالوهوایت عوض میشود.
هر چیز دیگری به نظرم مسخره و بیمعنی بود. از روبریم دختر و پسری شادان و خندان میآمدند. بهشان میخورد دوستی سادهشان غیرمعمولی شده باشد. با خودم گفتم چقدر سرخوشاند اینها. رد که شدند دوستم بهم گفت تو چرا ذوق کردی؟ با شنیدن این سؤالش تازه از دنیای خودم آمدم به دنیای بقیه. خودم را از بیرون دیدم که چجوری بودم مگر؟ من و ذوق؟ دختر دیوانه مگر الان جای ذوق کردن است؟ از آن سؤالا بود.
– چی گفتی؟ من ذوق کردم؟ چجوری؟
+ آره. لبخند زدی.
چیزی نگفتم لبخندی زدم و راهمان را رفتیم. فکر نمیکردم با آن حالم لبخند غیراردایای زده باشم. اصلا در حالوهوای لبخند زدن نبودم. باز هم به درون خودم برگشتم. اما این بار آن ذوق انگار که یک کشتی را از عمق به سطح آورده باشد مرا سر حال آورد. به این فکر میکردم که یک لبخند و ذوق مسری از عابری که از کنارم میگذرد چقدر قدرت دارد. خوشحالیهای کوچک بعضی وقتها عجیب ابهت حال بدمان را فرو میریزانند. بعضی وقتها کائنات چقدر دست در دست هم میدهند تا متوجه چیزی شویم. راست میگفت حالوهوایم عوض شد.