توی سه چهار ماهی که اینستاگرامم فعال بود احساس میکردم روحم رو دارم به زور در یک ظرف شیشهای کوچیک جا میدم. نه فضاش رو دوست داشتم و نه میتونستم ازش دل بکنم. جستجوهام و کشف آدمها و پیجهای جدید و دوستداشتنی هم نتونستند راضیم کنند، راههای جدیدی بهم نشون بدن و منو به سمت چیزی سوق بدن. چون زود حرفاشون رو فراموش میکردم! بعضی وقتا نگران حافظهم برای خودم چالش میذاشتم که امروز چه نکتههایی از اینستا یادت مونده؟ و پاسخی که میدادم نسبت به زمانی که سپری میکردم یه چیز خیلی پرتی میشد و بهم عذاب وجدان میداد.
وقتی این تجربه از اینستاگرام رو با تجربهم از وبلاگنویسی و ترجمه مقایسه میکنم، دید بهتری به دست میارم. توی وبلاگنویسی نیم ساعت، یک ساعت و گاهی وقتا تا دو ساعت زمان میذارم تا مطلب توی ذهنم رو به کلمه و جمله تبدیل کنم. و این فرایند و تعهد بهش اونقدری برام حس سبکبال شدن داره که با علاقه انجامش بدم. من با هر نوشته یک حسی از «آره، یه بار دیگه هم تونستم» به دست میارم. تازه، تمرین تمرکز و سرسختی ذهنی هم میکنم.
در ترجمههام هم با کلی آدم، اصطلاح، کتاب، ایدههای جدید و … آشنا شدم تا حالا. اسم هر کدومشون رو که توی گوگل سرچ میکنم، با کلی مطالب دیگه دربارهشون آشنا میشم. یا با افراد دیگه. اصلا یکی از مشکلات من هنگام ترجمه اینه که این سرچهام کلی از وقتم رو میگیرن و ذهنم رو از به جاهای دیگه میبرن. ظاهرا شبیه اینستاگرامه ولی چیزی عمیقتر از اونه. از سرچ اسم یه نفر با کتاب یا کتابهاش یا کارهای مهمش آشنا میشم، از سرچ یه عبارت یا اصطلاح با تاریخچه پشتش و کاربردش یا داستانهای مختلف مربوط به اون آشنا میشم، با یک حوزهٔ جدید و کارهای جدید آشنا میشم و اینها به ذهنم راه میدن تا برای خودش آزادانه بچرخه. انگار بچهای رو از یه خونهٔ آپارتمانی ببری تو خونهٔ حیاطدار. همونقدر بپر بپر و شادی میکنه.
البته مدتیه به این نتیجه رسیدم که توی سرچهام به جواب که رسیدم، برگردم سراغ ترجمه و تو یه دفترچه سرچهای اضافی و از روی کنجکاویم رو یادداشت کنم و بذارم برای وقت خودش. مثلا جایگزین اینستاگرام بشن. ایدئال من اینه و ازش راضیام.
شاید دوست داشته باشید این نوشتهام را هم بخوانید:
به وبلاگنویسی میتوان دخیل بست