هوشنگ گلشیری اسم بزرگی برایم است. نه از روی خواندههایم، بلکه از روی شنیدههایم. اما تاکنون در اولویت خرید کتابهایم نبوده است. دلیل اصلیاش هم این بود که در حالوهوای خواندن داستان و ادبیات نبودهام و کتاب شعری را بر آن ترجیح میدادم. چند وقت پیش، چشمم به پیدیاف کتاب ده داستان از هوشنگ گلشیری افتاد و برای احتیاط و از روی کنجکاوی ذخیرهاش کردم. مدتی بعد که نیاز به تنوع احساس کردم، رفتم سراغش.
آنقدر با حالوهوای داستانهایش عجین میشدم که گویی آنها را به من دوختهاند و جزئی از گوشت و پوستم شدهاند. ترکیبات و اصطلاحات شیرینش مثل قند در دهانم آب میشدند. اما این وسط یک چیز دیگر هم بود که همهٔ آن شیرینیها را در دهانم تلخ میکرد؛ وقتی وارد دنیای داستانها میشدم، آنقدر محوش میشدم که از صفحهٔ گوشیام غافل شده و یکهو میدیدم خاموش میشود. مدت زمان نور صفحهٔ گوشیام یک مدت زمان عادی است و تا حالا مشکلی با آن نداشتهام، اما اینبار عزم آن کرده بود که مرا از این یار شیرین دور افکند. صفحهاش هی خاموش میشد، از دنیای داستان بیرون میآمدم رمزش را میزدم و دوباره وارد آن میشدم. چند بار این کار تکرار شد.
حالا گوشی و خاموش شدن صفحهاش هیچ، من روی صفحهٔ لپتاپ مطلب زیاد میخوانم، چه برای ترجمه و چه سرچهایم را. اما تاکنون اینگونه وارد دنیای آنها نشده بودم. هم لپتاپ و هم گوشی نوتیفیکشنها یا پیامکها میتوانند لحظهای حواسمان را به خودشان مشغول کنند. به همراه شخصیتهای داستان در وسط کوه و دشت و کمر هستی که ایرانسل پیام میدهد برای فعالسازی فلان سرویس پیامکی… یا نوتیفیکشن آپدیت کردنی چیزی در گوشه لپتاپ نقش میبندد و هرچه چپچپ نگاهش کنی از رو نمیرود.
با خواندن نسخهٔ کاغذی کتابها این اتفاق خیلی کمتر میافتد. جدا از حس ورق زدن کتاب، وارد دنیایشان که شدی در آن میمانی. حتی بعد از کتاب خواندن هم کمی از حالوهوای آن با تو میماند.
جملاتی از کتاب ده داستان هوشنگ گلشیری را که برایم از همه زیباتر بودهاند را اینجا هم مینویسم تا ببینید که حق داشتم چنان درگیرشان شوم، اگر کارد و نارنج در دستتان هست مراقب انگشتانتان باشید!
-بوی نم شامهشان را قلقلک میدهد.
-چند تا جمله گفتند که مثل توی هوای دمکرده اتاق واریخت.
-خون زیر پوست صورتش نمیدوید و فقط چشمها بود که نگاه میکرد.
-توی پوستش خستگی داشت در خونش رسوب میگذاشت و او میخواست این صداها و خستگی و بوی سنگین نان را از زیر پوستش بتکاند و به آن سه دریچه برسد.
-با آن همه تیغه نگاه که میخواستند گوشتش را از استخوان جدا کنند.
پینوشت: عهدم با خودم این است که اگر کتاب پیدیافی بخوانم، نسخهٔ کاغذیاش را هم بخرم. حالا یا اواسط خواندن یا بعد از خواندش. همان قضیه رعایت حق مؤلفان.