تا جایی که من دیدهام، افرادی که به تازگی عینک میزنند، اوایلش آن را مرتب نمیزنند. احساس میکنند بهشان نمیآید، بقیه بدجوری نگاهشان میکند یا اصلا فراموشش میکنند. من که عینکم را گرفتم هم این فکرها در سرم بود. اما دشوارترین چیز این بود که از جلوی آینه رد میشدم و صورتم را شفافتر از قبل میدیدم. البته جزء جزء صورتم را بلد بودم، میدانستم کجای صورتم لک دارد، خال دارد، جای زخم کجاست و … اما اینکه هر بار، به خصوص از فاصله دور، اینها را به صورت شفاف در آینه میدیدم، دلم هری میریخت پایین. بدی عینک این بود که همزمان که چیزهای دور را به من شفاف نشان میداد، خودم را هم از فاصلهٔ دوری، نزدیک نشان میداد.
خیلی دوست داشتم که از دور خوب به نظر برسم. اما عینک آمد و همه چیز را به هم زد. نمیدانم چه عقلی داشتم که از فاصلهٔ نزدیک خودم را میپذیرفتم ولی اینکه از دور که خودم را میدیدم و صورتم تمیزتر به نظر میآمد را بیشتر دوست داشتم. غافل از اینکه این تصویری بود که فقط در ذهن خودم تشکیل میشد. یکی دو سالی زمان برد تا پذیرفتم که آن تصویر در آینه هم من است. عینک زدن برای من بیشتر فرایندی برای پذیرفتن ظاهرم از فاصلهٔ دور بود.
عینک بعدی، نوشتن بود که باعث شد خودم را از خیلی نزدیکتر ببینم. هر یک صفحه مرا یک قدم به خودم نزدیکتر میکرد. در آستانهٔ بیست سالگی، خودم را از نزدیک یک مشت فکرهای منفی، ضعف، ترس، ناامیدی، شکست، خواستهها و احساسات خفه شده یافتم که روی هم جمع شدهاند و من را ساختهاند. این بار، این تصویرم از خودم جلوی چشمهایم بود و اذیتم میکرد. فکر میکردم خط روی خط افتاده و این حسهای فرد دیگری در دهه سوم و چهارم زندگیاش است که به اشتباه برای من ارسال شدهاند. اما کسی نیامد آنها را پس بگیرد.
تحملشان به شدت برایم سخت بود. باید راه مسالمتآمیزی برایشان پیدا میکردم. کتابها را یافتم. به حرفهایشان که گوش میکردم، انگار که دارند قصههای مرا میگویند. راهنماییام کردند. مرا با جهان بزرگتری آشنا کردند. دست به کار زدم، از تجربه کردن لذت بردم و در هر کاری نکات ارزشمندی یاد گرفتم. بیشتر آموختم و با افراد بزرگی آشنا شدم. دغدغههای بزرگتری برای خودم یافتم.