
وقتایی هم هست که سر تا پا کلمهای. دوست داری فقط خودت را برسانی به قلم و کاغذی و هی بنویسی. کلمات دارند از ذهنت سر میروند. شعر خواندن از آن وقتهایی است که حس نوشتن به من دست میدهد. انگار ندای درونم را بیدار میکند. شروع میکنم به نوشتن.
الهام میگوید بعضی کلمات قند در دل آدم آب میکند. به من اما حس کلمه گرفتگی دست میدهد. کلمات بر من غلبه میکنند و مرا در بر میگیرند، احاطهام میکنند، موجشان مرا میگیرد و در لایههای عمیقتری از حواس پنجگانه ام حسشان میکنم. در این هنگام دست به نوشتن که میبرم این میشود:
«دستش را که رها میکنم به هوا بر میخیزد، جست و خیز میکند، سراغ از آینه میگیرد، از کابینت چیزی برای خوردن پیدا میکند، شوخی و خندهاش گل میکند و همصحبت کوچک یا بزرگی مییابد. به حال خودش بگذاری راهش را میگیرد و تا هر جا بخواهد برود. من هم به دنبالش میروم. آن منِ دیگر اما آرام گرفتن را ترجیح میدهد. بلاخره در بین کتاب و لپتاپ و قلم و کاغذش چیزی مییابد که گوشه دلش را بگیرد. یک جوری غرق کاغذ سفید جلویش میشود که انگار دارد تا جداسازی اتمها و مولکولهایش پیش میرود. من ماندهام بین این دو. دست زیر چانه گاهی این را میپایم گاهی آن را… »