اوایل داستانهای کوتاه را برای یادگیری و تمرین زبان انگلیسی میخواندم. از وقتی شروع به خواندن نقد داستانها کردم داستان را عمیق تر درک کردم و خواندن داستانهای کوتاه برایم لذتبخش شد. داستانهایی که هم کوتاه هستند و میشود در مدت زمان کمی آن را تمام کرد و هم مفاهیم مهم و عمیقی در همین صفحات کم گنجانده شده است.
روزی روزگاری ” once upon a time” نوشتهی “نادین گوردیمر” یکی از این داستانهای کوتاهِ زیبا است.
داستان در مورد خانم نویسندهای است که به او گفته می شود که باید یک قصهی خواب برای کودکان بنویسد تا دریک کنگره حضور پیدا کند. او قبول نمیکند چون بر این باور است که در هنر هیچ بایدی وجود ندارد و این بایدها آزادی هنر را از بین میبرد.
یک شب از خواب بیدار میشود در حالی که صدای پای فردی در سرش پیچیده است که به اتاقش نزدیک میشود. در اتاقش هیچ وسیلهای برای دفاع از خود نداشت . مانند یک قربانی به در خیره شده بود و ضربان قلبش تندتر میشد. افکار زیادی در سرش میچرخید. متوجه میشود که فقط ترسیده است و نمیتواند خودش را از شر آن افکار رها کند. تصمیم میگیرد یک قصه برای خودش تعریف کند تا دوباره به خواب برود.
داستان خانوادهای را تعریف میکند که در خانهای در حومهی شهر زندگی میکنند. زن و شوهری که همراه با پسر کوچکشان به یکدیگر عشق میورزند و زندگی مرفه و شادی دارند. یک خدمتکار و یک باغبان نیز کارهایشان را انجام میدادند.
آنها از زندگیشان لذت میبردند تا اینکه پیرزن افسونگر(مادر مرد خانواده)، دربارهی برقراری ارتباط با افرادی که در خیابانها هستند به آنها هشدار داد که آنها دزد و قاتل و متجاوز و… هستند و در کمین فرصتی مناسب هستند تا به مردم آسیب برسانند. آنها نیز تصمیم گرفتند از خودشان با بیمهی درمانی و از خانه و ماشین شان با بیمهی آتش سوزی، سیل، تصادف و… محافظت کنند. و از نگهبانی محل یک پلاک” هشدار! نزدیک نشوید” برای سر درِ خانهشان نیز گرفتند.
با شنیدن خبر یک سرقت در خارج از محلهشان، زن از اینکه دزدان از روی دیوار وارد خانه شوند ترسید و تصمیم گرفتند که برای امنیت بیشتراز گیت الکترونیکی برای ورودی منزلشان استفاده کنند.
خبر دزدی دیگری شنیدند و این بار تصمیم گرفتند که نردههایی را جلوی در و پنجرهها نصب کنند. حالا دیگر از پشت نردهها به آسمان و درختها نگاه میکردند. و یک سیستم هشدار نیز نصب کردند که با اعلام یک هشدار، زنگها برای همهی اهالی محل به صدا در میآمد. دیگر مردم به صدای جیغ هشدارها و فریادها عادت کرده بودند.
در خیابان افرادی را میدیدند که به آب و غذا نیاز دارند با اینکه دوست داشتند چند قرص نان به آنها بدهند اما میترسیدند که آنها نقشهای داشته باشند. وقتی برای پیادهروی به خیابانها محل رفتند دیگر حواسشان به گلهای رز و سبزهها نبود چون آنها پشت انبوهی از وسایل مختلف امنیتی و سیمهای خاردار پنهان شده بودند. میلهها و سیمهای خاردار خانهها را به شکل زندان درآورده بود.
و….
…
داستان بیانگر تبعات زندگی کردن در ترس است که باعث ایجاد یک زندان برای خودمان میشود و رفته رفته خود را محصور در آن میبینیم. این خانواده برای در امان ماندن از دست دزد و قاتلها خودشان را پشت میلهها، سیمهای خاردار و … پنهان میکردند. فکر میکردند اجتناب از ترسهایشان راهحل مشکل است. این کار درواقع به ذهن و روحشان آسیب میرساند. علاوه بر این هرچه بیشتر تلاش کردند تا از دست دزد و غارتگران فرار کنند این مشکل همگانی تر شد و همهی افراد محل درگیر این مشکل شدند.
برای داشتن زندگی سراسر شاد فقط داشتن پول کافی نیست؛ مادربزرگ خانواده ساحر بود و خانواده در روابط انسانی ناتوان بودند تا با برقراری ارتباط با بقیهی هم نوعانشان، روح خودشان را سیراب کنند. آنها آنچنان سرگرم محافظت از دارایی هایشان بودند که از مهم ترین دارایی زندگیشان ” پسرشان” غافل شدند که….
ممنونم مطلب جالبی بود و شباهتهای زیادی به جامعه خودمون داشت…
سلام زیبای عزیز
بله متاسفانه
نیازمند شناخت ترسها و برخورد درست با اونا هستیم