” خانم مارتا یک مغازهی نان و شیرینی پزی دارد. زنی 40 ساله با قلبی مهربان و دلسوز.
یکی از مشتریهایش مرد میانسالی است که هفتهای دو یا سه بار به مغازهی او میآید و نانهای بیات شده میخرد. مردی که لباسهای رفوشده میپوشد اما بسیار مرتب و خوشبرخورد است.
خانم مارتا از لکههای رنگ روی انگشتانش به هنرمند بودن آن مرد پی می برد؛ هنرمندی را تجسم میکند که در اتاق زیر شیروانی زندگی می کند، مشغول کشیدن طرحهایش است، نانبیات میخورد و به کیکهای خوشمزهی مغازهی خانم مارتا فکر میکند. به نظر خانم مارتا آن مرد رو به لاغر شدن بود.
علاقهای نسبت به آن مرد در خانم مارتا درحال شکل گرفتن بود. یک روز کمربند ابریشمی آبی رنگِ خال خالی اش را روی لباسش بست و ترکیب پاک کنندهی پوست را هم به صورتش زد و پشت پیشخوان ایستاد. مرد وارد مغازه شد و طبق معمول دو نان بیات شده سفارش داد.
این بار خانم مارتا تصمیم گرفت که مقداری کره داخل نانهای بیات شده بگذارد و….”
نوشتهی بالا بخشی از داستان نان های سحرآمیز “witches loafes” ، نوشتهی اُ.هنری که اسم مستعار ویلیام سیدنی پورتر، نویسندهی آمریکایی است و داستانهای کوتاهش به خاطر پایانهای غافلگیرکنندهاش شهرت یافته است.
اسم این داستان ربطی به موضوع داستان ندارد و نانها نقشی در روند داستان ندارند. خانم مارتا با گذاشتن کره داخل نانهای بیات توجهش را به مرد نشان میداد و اینکه چقدر او برایش اهمیت دارد. نویسنده این کار خانم مارتا را که قصد دارد تا توجه مرد را جلب کند نوعی سحر میداند نه خود نانها را.
داستان در مورد برداشتهای اولیهی ما از طرف مقابل است که فرضیاتی را در ذهن ما شکل میدهد و ما طبق آنها عمل میکنیم. با همان برداشتها می خواهیم به افراد کمک کنیم ولی نتیجهی عکس میدهد. مصمم میشویم که کار نیکی را انجام دهیم اما با اطلاعات بسیار کم از واقعیت که نه تنها هیچ نفعی برای طرف مقابل در پی ندارد بلکه باعث خرابتر شدن کارها نیز میشود.