بین خواب و بیداری بودم که یکهو پرسید مگر قرار نبود امروز این داستان را بخوانی و تمامش کنی؟
صدایش جدی بود نتوانستم خودم را به نشنیدن بزنم گفتم چرا قرار بود. یکی دوصفحهاش را خواندم با آن ارتباط برقرار نکردم.
گفت ولی قرار گذاشته بودی که بخوانی و تمامش کنی. دوباره نزن زیرش.
گفتم دوباره؟! بی انصاف نباش. مثلا تو ندای درونی. درکم کن که نشد.
گفت مسئله انجام کاری است که با خودت قرارش را گذاشتهای. برایش وقت و وحوصله بگذار تا آخرش را بخوان. یکبار دیگر هم مرورش کن تا بهتر برایت جا بیوفتد. راجع به داستان و نقدش هم در گوگل سرچ کن تا بیشتر با داستان آشنا شوی.
گفتم چشم و چند بار این مکالمه را در ذهنم تکرار کردم تا بعد از بیدار شدن یادم نرود.
توصیههای ندای درون مؤثر افتاد و این داستان کوتاه را خواندم.
***
داستان کوتاه « دروغ»، “The Lie” را تی.سی بویل، رماننویس و نویسنده داستانهای کوتاه نوشته است.
« داستان درباره مرد جوانی است که بعد از چند روز تعطیلی و مرخصی همچنان دوست ندارد سرکارش برود.بعد از کمی کلنجار رفتن سرانجام به رئیسش زنگ میزند و به دروغ میگوید دخترم در بیمارستان بستری است و نمیتوانم بیایم سرکار. به کافیشاپ و سپس به لب ساحل میرود. از تک تک لحظاتش لذت میبرد. قبل از آمدن همسرش شام درست میکند تا روز خوبش را کامل کند.
روز دوم هم بعد از بیدار شدن حس سرکار رفتن نداشت. این بار به رئیسش زنگ زد و گفت که دخترم مرده است. سرطان داشت و مرد. و ادامه روزش را با دیدن فیلم و رفتن به تئاتر و سپری کرد.
روز سوم حتی زحمت زنگ زدن را هم به خودش نداد دیگر حس بدی هم از این بابت نداشت.
بلاخره نوبت آن روزی که باید میرفت سرکار رسید. زودتر از زنگ ساعت از خواب بیدار شد و… »
***
نمیدانم آیا دروغ گفتن یا نگفتن فلسفه پیچیدهای دارد یا یک تصمیم آنی است؟ ریشه یابیاش سخت است اما درک همین یک جمله میتواند دلیل و حجتی کافی برای اجتناب از آن باشد:
«از این ناراحت نیستم که چرا به من دروغ گفتی، از این ناراحتم که دیگر نمیتوانم به تو اعتماد کنم.»
بزرگترین سؤالی که در پایان داستان ذهنم را درگیر کرد این بود که اگر شغل، همکاران و رئیسش را دوست نداشت چرا سراغ کار دیگری نرفت؟ چرا برای تغییر اوضاع کاری نکرد؟ دروغ گفتنش تنها بار دیگری بر دوشاش گذاشت.