نمیدانم چرا این مثال داماد در جلسه خواستگاری انقدر خوب در ذهنم حک شده است. دوستی میگفت لباس تازهای را که میخرید برای اولین بار در یک جلسه یا مهمانی مهم نپوشید. به خاطر تازگیاش ممکن است با آن راحت نباشید و در کل جلسه یا مهمانی ناراحت به نظر بیایید. جلسه خواستگاری را هم مثال زد که دامادها معمولا در جلسه خواستگاری کتوشلوار میپوشند، از یک طرف چون به آن عادت ندارند و با آن راحت نیستند و از طرف دیگر چون موضوع مهمی است، فکر میکنند باید مسائل فلسفی را به جای حرفهای واقعی خودشان مطرح کنند و این میشود که آن میشود. البته داشتن مقداری استرس که طبیعی و بیانگر اهمیت موضوع است.
این را گفتم تا وضعیت وبلاگنویسی این روزهایم را شفافتر بیان کنم. دقیقاْ وقتی میخواهم پست وبلاگی بنویسم، احساس میکنم باید حرفهای کاملا سنجیده و از هر نظر دارای معنا و مفهوم و… بزنم و نوشتن از آن موضوع یا آن یکیاش مناسب نیست. در روزانه نویسیهایم راحت هستم. حرفهای خودم و ندای درونم و کودک درونم و آن اتفاقی که صبح افتاد و آن تصمیمی که بعدازظهر گرفتم و حتی فکری که بی سروصدا برای خودش از کناری میرود را هم مینویسم. مدتی درگیر این موضوع بودم تا اینکه این جمله را خواندم: وقتی بعدها نوشتههای الآنتان را خواندید به بعضیهایش میخندید و بعضی دیگر به نظرتان خوب نمیآید این یعنی رشد و تغییر کردهاید. البته جملهای که خواندم از اینی که نوشتم زیباتر بود. مؤثر افتاد و وسوسهای را که مجبورم میکرد آن طوری بنویسم که بلدش نیستم را کنار بگذارم.
خوب نوشتن که با خوب نوشتن شروع نمیشود. از همانهایی که بلدم مینویسم طوری که راحتم مینویسم تا بعدها بتوانم لذت نگاه کردن به نوشتههای قدیمیام را به خودم هدیه دهم.