«همسو» کلمهٔ محبوب این روزهایم است. از بس که نیازش را در خودم احساس میکنم. به یک همسویی میان ذهن، قلب، رفتار و عملکردم نیاز دارم. در طی مدت اخیر، جهتگیریهای اینها تغییر کرده و تعادلشان به هم خورده است. به یک قطبنمای خیلی خیلی درونی نیاز دارم تا جهت را نشانم دهد و وفادارانه و سرسختانه پای آن بایستم. در حال حاضر، هیچ یک از کارهایم را از روی سرسختی و اشتیاق درونی انجام نمیدهم. صرفا در حد رفع تکلیف هستند. میترسم رفتهرفته مثل آدمبزرگها شوم؛ پردغدغه، درگیر، شاکی، نقنقو و بیحوصله.
شکر خدا هنوز به آن مرحله نرسیدهام. هنوز زندگی کردن در نظرم ارزشمند است. گلهام از خودم و توانمندیام در عبور از این مرحله است. با اینکه شاید در وضعیت ضعیفی به نظر میرسم، اما من خودم را در این وضعیت دوست دارم. ناتوانیام را میبینم و بهش سخت نمیگیرم. انتظارات زیاد و سنگین برعهدهاش نمیگذارم. میگذارم استخوانهایش دوباره قوت بگیرد.
میگویم تو بزرگ شدهای و این را باید درک کنی که برخی اتفاقهای بزرگ و یا حتی کوچکی میتواند روی ذهن، بینش، قلب، احساس، انتخابهای بعدی و عملکردت تاثیر بگذارد. هر چند مدت یکبار تعادل زندگیات بهم میخورد و تو باید تعادل جدیدی بسازی. تو یک آدم هستی و در اینجا هستی تا تجربه کنی، درک کنی، احساس کنی، گذر کنی و به استقبال جدیدترها بروی.
پینوشت یک: حین نوشتن این پست، یکهو یادم آمد که فردا تولدم است. گفتم این هم باشد نامهای به خودم و به عنوان هدیه، عزیزترین کلمات و حرفهایم را خطاب به خودم نوشتم. این تصادف و همزمانی این تاریخ و موضوع این نوشته را دوست دارم.
تولدت مبارک باشه:))
اولش آدم سرگیجه داره اما بالاخره تعادل برمیگرده. همونطور که گفتی تو مسیر موندن و تلاش کردن برای ثابت موندن مهمه.
ممنونم دوست خوبم. خوب و سلامت باشی همیشه:)