
در بیست و چهار سالگیاش به گیجی و حیرانی بیست و دو سه سالگیاش نبود. بیست و چهار بهار و تابستان و پاییز و زمستان از پیِ هم تکرار شده بودند تا او را به اینجا برسانند. در شب یلدا وقتی مادرش خواست نیت کند و شعری را باز کند، آنقدر گیج نبود که متوجه نشود نیت مادرش چقدر طول کشید، چقدر از عمق وجودش نیت کرد و چقدر به اشعار حافظ ایمان دارد. از عمق وجود کاری را انجام دادن زیباست، اینکه عمیقترین خواستهها، آرزوها و توانت را در کاری بگذاری زیباست و از این زیبایی تماشا کردنش سهم او بود.
سهم بیشتری میخواست. دیوان حافظ را به دست گرفت و خواست شعری که آمده است را خودش بخواند. دیگر شعر را مثل متن کتاب نمیخواند، صدایش آهنگ کمی داشت اما تحملکردنی بود. برق نگاه و لبخند مادرش جرئت بیشترش میداد تا صدایش را بالاتر ببرد. حافظ داشت از میان حنجره و لبان او با مادرش صحبت میکرد. مادرش چه نیت کرده بود که سخنان حافظ برایش چنین نافذ بود. چیزی از خواندههایش در خاطرش نمیماند جز یک رد زیبا بر جایی در اعماق ذهنش. در بیست و چهار سالگی میدانست که از اعماق شعرهای حافظ تا اعماق ذهنش چیزی جاری میشود. اینجا خود بیست و چهارسالگی بود. بیست و چهار سالگی به گیجی و حیرانیِ بیست و دو سه سالگی نیست…