چند روزی است که متوجه موجودات کوچک دوست داشتنی و خوش صدایی در اطرافم شدهام. همسایهٔ روبروییمان یک درخت بزرگ توی حیاطشان دارند که پاتوق گنجشکهایی شده که از راه دور و نزدیک به هم میرسند و یک چاق سلامتی با هم میکنند. صدایشان تا من هم میرسد. حتی صدایشان را به یکی از دوستانم در آن سوی تهران هم رساندهاند. اصلا او بود که مرا از از وجود اینها باخبر کرد. در پاسخ به یکی از ویسهایی که دربارهٔ کاری برایش فرستاده بودم گفت که چقدر صدای پرندگان در پسزمینه صحبتهایت زیبا و دلنشین است و فکر کرد که در خانهمان پرنده نگهداری میکنیم. و من که تا حالا به آنها بیتوجه بودم یک لحظه ماندم که کدام صدا؟ ما که پرنده نداریم. و لحظهای طول کشید تا متوجه آواز گنجشکانی شوم که همیشه بر سر آن درخت آواز سر میدهند. انگار گوشهایم تازه باز شده بودند.
دیگر هر روز لحظاتی را به صدایشان گوش میدهم. در لحظات سخت و بیحوصلگی میدانم که چیزی هست تا به آن پناه ببرم. چشمانم را میبندم و گوش میسپارم به جیکجیکشان. در یک لحظه میتوانم جیکجیک پنج شش تایشان را از هم تمیز دهم.
عادت کردن در کمین تمام لذتهاست. از بیست و چهار ساعت فقط چند لحظهاش حواسم به آنهاست. همین هم غنیمت است. البته که روز به روز دارم این را بیشتر به خودم یادآوری میکنم. مثلا همین الان که دارم این را مینویسم بیشتر لحظاتش صدای گنجشکها را شنیدم. دیروز که برای کاری رفته بودم بیرون، حواسم بود که بیشتر درختهایی که از جلویشان رد میشدم گنجشک داشتند و جیکجیک میکردند. میتوانم حدس بزنم که تقریبا هیچ کس حواسش به آنها نبود. طبیعی هم هست. صدای ماشینها و شتاب آدمها و دغدغههایشان مجالی به شنیدن صدای آٰرام آنها را نمیدهد. خود من هم اگر به خودم یادآوری نمیکردم، نمیشنیدم. ولی تجربهٔ خوبی بود. یک تمرین توجه کردن آگاهانه بود.
فکر میکنم گاهی اوقات در خیابانها در پیِ آواز گنجشکان بودن ایدهٔ خوبی باشد.