من هم مثل هر فرد دیگر، در خانهای با در و پنجرههای بسیار زندگی میکنم.
یکی از درها به سوی کوچه است. بچههای کوچه با سگم بازی میکنند وکلی طول میکشد تا همسایههای مسنام داستانهایشان را برایم تعریف کنند. من هم ساعت درونم را روی دور کند میگذارم تا به آنها گوش کنم.
یک پنجره رو به طبیعت اطرافم باز میشود. دار و درختهایش را به خوبی میشناسم و هرروز مقداری غذای سگ به بیرون میاندازم و به تماشای پرندگان و جوندگانی مینشینم که برای برداشتن غذا میآیند.
یک در فقط مخصوص پسرم است. هر بار که او آن را باز میکند به سوی چیز جدیدی باز میشود. مشغول هر کاری باشم، آن را متوقف میکنم و کنجکاوانه به دنبالش میروم. برای این در، ساعت درونیام دست از کار کردن میکشد.
یک در به سوی ارتباطاتم باز میشود؛ افرادی از سرتاسر جهان که علاقمندیهای متقابل داریم. عدهای هر روز بر این در میکوبند و سلامی میگویند. گاهی هم حرفهایشان بیشتر از یک سلام علیک طول میکشد.
یک در مخفی هم برای عزیزترین دوستانم است. این در، همواره باز است.
از یک پنجره به آینده مینگرم و کلی خیالپردازی میکنم.
از یک دریچهٔ کوچک به گذشته مینگرم و در آنجا نیز خیالپردازی میکنم.
اما یک در دیگر نیز وجود دارد که هیچ صفایی ندارد. هر بار بازش میکنم از سروصداهایش وحشت میکنم. یک اتاقِ بیانتهایِ تاریک و پر از افراد آسیبدیدهی روانی که سعی در جلب توجه دارند. غریبهها بر سر یکدیگر فریاد میکشند و دعوا راه میاندازند. کسبوکارهایی نیز در آنجا پنجرهای باز کردهاند و حرفها و کارهای بیارزش و ناخوشایندی که آن روز گفته و انجام شده را نشان میدهند. آنها از پریشانی و حماقت مردم پول در میآورند.
آنها میگویند من باید این در را باز کنم؛ چون آن جهان واقعی است. اما نسبت به دیگر در و پنجرههای زندگیام اصلا واقعی به نظر نمیرسد.
در و پنجرههای زندگی شما به سمت چه چیزهایی باز میشود؟
پینوشت: این مطلب را از وبلاگ درک سیورز ترجمه کردهام.