«چرا اینقدر شلخته پهن میکنی؟» این را امروز مادرم بهم گفت وقتی داشتم لباسها را پهن میکردم. دستانم هنوز در مرتبانه(!) پهن کردن لباسها، پاک کردن و خورد کردن سبزی ناکوک هستند. با اینکه صدها بار انجامشان دادهام. فقط در ظرف شستن، درست کردن کیک و اتو کردن لباس دستم راه افتاده است. هنگام آشپری ناشیانه چاقو به دست میگیرم و تا همین الآنش «مواظب باش دستت را نزنی» میشنوم. ولی من با همین دستهای ناکوک شیوه کارم را یافتهام و از پسش بر میآیم. دارم مسیرِ کوک شدن دستهایم را طی میکنم و اوایلش هستم. از میان همین نابلدیهایم چیزهایی را بلد شدهام. مادرم ولی نگران این است که به پشتم باد بخورد و این هنرها را از یاد ببرم.
دستهای آشپزها زیباتر است. آشپزی یک ورزیدگی خاصی به دستهای آدمها میدهد. از خیلی قبلترها که مادرم بهم میگفت خمیر درست کردن را یاد بگیر، من یک عه مامان! میگفتم و فقط از تماشای درست کردن و مشت زدن آن لذت میبردم. آشپزها در خوردکردنِ یکاندازه چیزها تبحر دارند. همهاش پیِ گِرم نیستند و اندازه هر چیزی را چشمی تعیین میکنند. امروز داشتم به عنوان یک مشاهدهگر به زیباییهای چنین تواناییهایی فکر میکردم. به نظرم این افراد متمایز هستند. یک انرژی، هنر و خلاقیتی بین آنها و کارشان جاری است و من از تماشای آنها بیش از انجامدادنشان لذت میبرم.
پینوشت: امروز پوست سیبزمینیها را خیلی نازک گرفتم. اینجا دربارهاش گفته بودم.