وقت خواندن مطلبی در لپتاپ، گوش کردن یا فکر کردن از دست راستم به عنوان تکیهگاهِ چانهام استفاده میکنم (یادش بخیر! استفاده میکردم). امروز هم چند باری خواستم همین کار را بکنم ولی منصرف شدم. داشتم هم به چانهام و هم به دستانم توضیح میدادم که مدتی باید این دوری را تحمل کنید، این روزها میگذرند و به زودی دور هم جمع میشویم و ژستمان را میگیریم. به دیگر اجزای صورتم هم توضیح دادم که برای «دست» ماموریتی پیش آمده که نمیتواند در خدمتتان باشد. ماموریتی از جنس خدمت نکردن. مدتی بهانهاش را نگیرید و خودتان کارهایتان را رفع و رجوع کنید.
بعد از دستانم بابت خشکیهایی که زده و از سر انگشتانم که یک لایه نازکتر شدهاند و دیشب داشتم به زور خطوطش را پیدا میکردم هم معذرتخواهی کردم. بابت زخمهایی که در این حواسپرتیهای چند روزم نمیدانم به کجا خوردهاند هم معذرتخواهی عمیقتری کردم و گفتم با این اوضاعت مرا ببخش که به نحو بدی مراقبت بودم. گفتم تحمل باید کرد. من هم در کنارت هستم تا راحتتر تحمل کنیم و بیشتر یادش بگیریم. قول میدهم بعدش اتفاقهای خوبی میافتد که این روزها را جبران میکند.
اینکه مدتی نمیتواند «بزند قدش» را هم از دلش درآوردم. آخر مدتی است این یکی از ابزارهای ارتباطی من است. چه در کلاس که هر بار بچهها خوب جواب میدادند میزدیم قدش و چه در خانه که با برادرم به نشانه موافقت و تایید از بس میزدیم قدش شورش را مسخره میکردیم. البته میزان هیجان و خوشحالیمان را نشان میدادیم.
مدتی دستانم را غلاف کردهام، هوایشان را دارم و داریم زیست جدیدی را با هم تجربه میکنیم. مصلحت و سلامت هر دویمان در این است.