اگر بخواهم همهی-تقریبا همهی- ذهن امروزم را بریزم روی داریه، اینها خواهند بود:
-امروز داشتم به این فکر میکردم که چقدر از ترجمههایم عقبم و چطور میتوانم به برنامهام برسم. حجم کارهایم رو به دو نیم تقسیم میکنم و وسط ماه میبینم، برنامه چجوری پیش رفته. بیشتر وقتا، کارهای نیمه اول در نیمهی خودش تمام نمیشود. میافتد برای نیمهی دوم. من همیشه در نیمهی دوم پرتلاشترم.
یه حساب پنج روزه هم برای کارهام دارم که در این چارچوب زمانی کار برای خودم برنامهریزی میکنم و سعی میکنم انجامشون بدم. این رو هم نمیتونم کامل به انجام برسونم و بخشی از کارم میمونه برای پنج روز بعدی. خوبیش اینه که کارهام همه برای دقیقه نود نمیمونن. بازههای پنجروزه از خودم میپرسم کارام به کجا رسید؟ حتی در داخل این بازههای پنج روزه هم به خودم میگم دو روز دیگه از این پنج روز باقی مونده، یه روز دیگه …. اینجوری بیشتر احساس انجام دادن پیدا میکنم. میدونم که اینجوری کارهای کمتری نسبت به قبل به تعویق میافتند. یه خوبی دیگهش هم اینه که چون پنج روزه هست، دیگه درگیر شنبه و اول هفته و آخر هفته و اینا نیستم. یه بار، شنبه اول هفته میشه، یه بار پنجشنبه، یه بار چهارشنبه و …. البته بهتره برنامه منعطفی بچینیم تا اگر به روز تعطیل خوردیم و نتونستیم بهش پایبند باشیم، ناامید نشیم.
این ماه دومی هست که به این برنامه پایبندم و از آن راضیام. یکجورایی این حساب پنج روزه و نصف ماه، در ذهنم تثبیت شده و این محاسبهگری با من عجین شده. وقتی به ددلاین یا دقیقه نود نزدیک میشویم، بیشتر حس انجام دادن پیدا میکنیم و فکر میکنم دلیل مؤثر بودن این برنامه برایم این است که همه کارها به یک ددلاین معطوف نمیشود و قبل از ددلاین اصلی، چندین ددلاین دیگر وجود دارد که هر کدامشان حسی از انجام دادن و به پایان رساندن را در من ایجاد می کند و میشود آنچه که میشود.
-ذهنم دنبال برگردان مناسبی برای دو تا عبارت انگلیسیه که یکیش رو تقریبا پیدا کردم و دومیش رو احتمالا توضیحی مینویسم. باید تصمیم بگیرم.
-یه نکتهی جالبی با خوندن یه بخشی از کتاب به ذهنم رسید تا اینجا بذارم و دربارش بگم. آفرین درست حدس زدید، باز هم از کتاب «زندگی دومت وقتی آغاز میشود که …» هست.
-درباره یه آهنگی هم فکر میکردم که شعر و خوانندهش یادم نمیاومد، ولی ظرافت مفهومش رو دوست داشتم. کلی از این کشف ظریف شادمان بودم.
-وقتی رفته بودم بیرون، از بادی که در این موقع سال میوزد لذت بردم. یه سرمای نحیفی رو با تمام وجود احساس کردم.
-از برنامهی گروهخوانی برادران کارامازوف عقبم.
-درگیر بودن در گفتگویی که میلیمتری جلو میرود و برایم مهم است که به نتیجه برسد.
-دیدن یک کلیپ و یادداشتبرداری از آن و تمرین کردن که تا این لحظه انجامش ندادهام.
-و سردرد ناخواندهای که هی میرود و میآید و پسزمینهی تمام این کارها است.
خب، من این دنیای ذهنیام را دوست دارم و تمام سعیم را میکنم تا هم حفظش کنم و هم پیگیرش باشم. اینها داراییهای ارزشمند زندگی من هستند، جنسشان را دوست دارم، باهاشان راحتم و بهشان امیدوار. حتی دنیای ذهنیام برایم جذابتر از دنیای بیرون است، ولی دلیل نمیشود که همیشه با آن در تضاد هم باشد. برای من، داشتن یک دنیای ذهنی و دوست داشتن آن، به درک بهتر و بیشتر لذت بردن از دنیای بیرون کمک میکند. ولی خیلی اوقات، با آن همسو نیست. و من دوست دارم در مسیری باشم که به صلح بیشتری با دنیای خودم و دنیای بیرون برسم. اما…
اما…
به نظرم یا محوِ دنیای بیرون هستیم یا محوِ دنیای درون خودمان. داشتن حالت بینابینی برایمان دشوار است و در نهایت یکی از اینها بر دیگری میچربد. اگر به خودمان و چند نفر دیگر توجه کنیم، میتوانیم تشخیص دهیم که بیشتر به کدام جهان توجه داریم؟ جهان درونمان یا بیرون؟ البته منظورم از جهان درون، مکاشفه و اینها نیست؛ منظورم صرفا داشتن دغدغههایی شخصی و پایبند بودن به آنها است.
امروز از یک نفر پرسیدم چه خبر و او هم کم نگذاشت و خبرهایی از کل جهان و کهکشانهای راهشیری و حتی سیارهی تازه در حال احداث را برایم بازگو کرد. البته ایشان اخترشناس نیست؛ خبرگوی خوبی است. با اینکه کمی کنجکاو بودم، ولی توی دلم همش میگفتم خب به من چه؟ خب به تو چه؟ نمیدانم آیا این یک سال قرنطینه مرا اینقدر فیلسوف و سختگیر کرده یا واقعا دغدغهی بهجایی است؟ حرف نهاییام همچنان این است که درگیر شدن در دنیای بیرون و زندگی دیگران ما را از پرداختن و روبرو شدن با زندگی و دغدغههای خودمان باز میدارد. اما اگر اول به زندگی و دغدغههای خودمان بپردازیم، درک بهتری از جهان بیرون و دیگران خواهیم داشت و رابطه بهتری با آنها برقرار میکنیم. حالا تا کمی زمان بگذارد و ببینیم نتیجه چه میشود.