«بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند رونده باش» در اینستاگرام به دام این شعر افتادم و دل از دستم برفت. داشتم خوبرویی را تصور میکردم که لبههای تیزش در مسیر رود آنقدر به سنگهای مسیرش برخورد میکند که صیقل یافته و کمالاتش دوچندان میشود. خون در رگهایم دویدن گرفته بود و با خود گفتم به اولین رودی که برسم یکی از این سنگها را بیابم و از آنِ خودم کنم. بعد روبرویم بگذارمش و بنگرمش و بنگرمش و بنگرمش … (الان فهمیدم که شعر درباره رود است و من دل در گروِ سنگ نهادهام! ملامتم نکنید این خاصیت شعر است؛ تو را یاد چیزی میاندازد که دوست داری.)
در این حال و هواها بودم که برادرم از روبرو گوشی به دست از من خواست تا به دوربینش نگاه کنم. نگاه خوشحالانهای کردم و رفتم تا عکسم را ببینم. دیدم دارد با این برنامهای که فیلترهای جورواجور دارد وَر میرود. گویا فیلترهای دوربین جلویش کار نمیکرده و میخواسته برای دوربین پشتاش را هم امتحان کند. که آن هم کار نمیکرد. این فیلترها را محض سرگرمی و تنوع دوست دارم ولی تا حالا به سرم نزده که بخواهم نصبش کنم. حتی اسمش را هم نمیدانم. با ذوقی کور برگشتم سر جایم. یاد فکرم افتادم که چقدر گرم شده بود و یک بیت شعر داشت از عرش به فرش میرساندش آه! اما من به عکس مسخرهای قید آن حال و هوا را زدم. اما حالا چه؟ یک فکر یخ کرده مانده روی دستم. رد پایی از او جستم اما خبری نبود که نبود. هرچه منتظرش نشستم دیگر به کوی خیالم گذر نکرد. من نمیدانستم معنی «هرگز» را تو چرا بازنگشتی دیگر؟
دستم فقط به همان بیت شعری بند بود که سبب آشناییمان شده بود. در گوگل سرچاش کردم و دیدم که نام شعر «زنده باش» از هوشنگ ابتهاج است. میخوانمش و با هر بار خواندن، او را بیشتر در آن مییابم.
چه فكر میكنی
كه بادبان شكسته، زورق به گل نشستهای است زندگی
در اين خراب ريخته
كه رنگ عافيت از او گريخته
به بن رسيده، راه بستهايست زندگی
چه سهمناك بود سيل حادثه
كه همچو اژدها دهان گشود
زمين و آسمان ز هم گسيخت
ستاره خوشه خوشه ريخت
و آفتاب
در كبود دره هاي آب غرق شد
هوا بد است
تو با كدام باد ميروی
چه ابرتيرهای گرفته سينه تو را
كه با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نميشود
تو از هزارههای دور آمدی
در اين درازنای خون فشان
به هرقدم نشان نقش پاي توست
در اين درشت نای ديو لاخ
زهر طرف طنين گامهای ره گشای توست
بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بيستون هنوز
صداي تيشههای توست
چه تازيانهها كه با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها كه از تو گشت سربلند
زهی كه كوه قامت بلند عشق
كه استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه كن هنوز ان بلند دور
آن سپيده آن شكوفهزار انفجار نور
كهربای آرزوست
سپيدهای كه جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوي يك نفس در ان زلال دم زدن
سزد اگر هزار باز بيفتی از نشيب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فكر ميكنی
جهان چو ابگينه شكسته ايست
كه سرو راست هم در او
شكسته مينمايد
چنان نشسته كوه
در كمين اين غروب تنگ
كه راه
بسته مينمايدت
زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پاي او دمی است اين درنگ درد و رنج
بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند
رونده باش
اميد هيچ معجزی ز مرده نيست
زنده باش