یک:
«جای خالی سلوچ»، کتابی که با خواندن اولین صفحاتش شگفتزده شدم. هنوز وارد داستان نشدهبودم و شخصیتها و داستانهایشان را نمیشناختم اما لحن نوشته و اولین توصیف از شخصیتها مرا میخکوب کرد.
محمود دولتآبادی، احساسات را به قدری دقیق توصیف کرده که شاید خود شخصیتها، آنقدر دقیق از آن احساس با خبر نباشند:
مرگان سر دخترش را به سینه فشرد و احساس کرد چیزی مثل دود از قلبش برخاست، بر سراسر وجودش دوید و حال میآید تا از چشمها و گلویش بیرون برود. لبها و پلکهایش به لرزه افتادند؛ اما مرگان مانع همهمة موج شد.
جملات و ترکیبهای نو نیز بر جذابیت و خاص بودن کتاب که موضوع کلی آن دست و پنجه نرم کردن خانوادهای با فقر است، افزوده است:
دلش هنوز بر پا نبود.
دل هنوز یکدله نکرده بود.
هوا همچنان ضخیم مینماید.
مرگان نفهمید قلبش یخ زد یا اینکه سرش آتش گرفت.
در این فکر بودم که محمود دولتآبادی چطور اینقدر زیبا مینویسد؟ چطور چنین قلم فوقالعادهای دارد؟
دو:
امروز در خبرنامة ایمیلی شاهین کلانتری هم با یک شاعر و شعر خوب آشنا شدم؛ بیژن جلالی. شعر زیر از اوست:
«هر روز
اندکی مردن
و گاه بسیار مردن
برای اینکه
زنده باشیم