امروز روی تابلوی بزرگی توی ذهنم نوشتم:
«میخواهم آن خِردی که با نزدیک شدن به روزهای آخر تحویل کار دارم را همیشه داشته باشم.»
هر چه به آخر کاری نزدیک میشویم، در انجامش جدیتر و مصممتر میشویم. دقیقهها حتی اهمیت مییابند. انرژیمان هم بیشتر میشود. میدانم که دلیل علمی دارد. اما چرا نخواهیم همیشه همینطور باشیم؟
مایِ فعال، همان مایِ تنبل هستیم که فقط اندکی ضرورت به آن اضافه شده است. اگر قرار باشد فقط از روزهای فعال و پرجنبوجوشمان راضی باشیم، پس تکلیف روزهای دیگرمان چه میشود؟ آن روزها هم مثل پوستوگوشتمان هستند نمیتوانیم از خودمان جدا کرده و دور بیندازیمشان. نمیشود هم که چشمانتظار ضرورت سوار بر اسب سفید بنشینم.
باید خودمان یاد بگیریم آن ضرورت را درون خودمان ایجاد کنیم؛ ضرورت را با فکرهایمان ایجاد کنیم. اگر به تنبلی و هدردادن وقت عادت کنم چه؟ اگر به پشتگوشاندازی کارها عادت کنم چه؟ اگر ارزش زمان و فرصت فعلیام را نفهمم چه؟ اگر با دستان خودم گورِ فرصتهایم را کندم چه؟ اگر دو سال دیگر، حسرت امروزم را خوردم چه؟ و اگرهای دیگری آیا حسی را در ما ایجاد نمیکنند که برخیزیم و کارهایی را انجام دهیم که عمیقا راضیمان میکنند؟ که خودمان به خودمان دستمریزاد بگوییم و سربلند باشیم؟