-بگو کجا گمش کردی؟
+یادم نمیاد…
-بگو آخرین بار کجا دیدیش؟
+یادم نمیاد…
-بگو کجاها رفتی؟ پیش کیا رفتی؟
+یادم نمیاد…
این گفتگوی من و من است. وقتی که رشتهٔ کارهایم را گم کرده بودم. مثل بقیه وسایلی که یکجایی میگذارمشان و دیگر فراموششان میکنم، رشتهٔ کارم را هم جایی جاگذاشته بودم. دیگر رشتهٔ کار نداشتم و مانده بودم حیران و سرگردان. ردّش را هم گرفتم اما علت دقیق را نیافتم. قطعا هیچ علتی شبیه اینکه شهابسنگ خورده باشد به زمین، سرم قطع شده و افتاده باشد روی زمین یا بیست تا انگشت جدید در دستانم سبز شده باشند و من مشغولشان شده باشم نبوده است. من یک بیحوصلگی، یک مانع ذهنی، یک پشتگوشاندازی یا … را محتملتر میدانم که رشتهٔ افکارم را به دوردستها پرت کرده باشند. من میدانم آخرش همینها از پشت به من خنجر میزنند.