چند وقت پیش میخواستم متنی را بنویسم که خیلی از آن طفره میرفتم. چند باری تایپ کرده بودم و بعدش پاکشان کرده بودم. به جز تلویزیون چیز دیگری نمانده بود که خودم را با آن سرگرم کنم. عصر جدید داشت پخش میشد. دختری آمده بود و هنرش در نقاشی با اسپری را به نمایش میگذاشت. کار زیبایی بود؛ کوه و رود و خورشید و پرنده و دار و درخت همگی را داشت. دختر چهار رای سفید را گرفت اما آقای آریا عظیمینژاد دلش با رأیی که داده بود نبود. میگفت در اثر هنری باید یک تفکر را نشان دهی، نگاه آرتیستی باید داشته باشی، دار و درخت که تفکری را نمیرساند. داور دیگری هم میگفت که چرا اندازهٔ خورشید به نسبت سایر اجزای نقاشی اینقدر بزرگ است. با هم همخوانی ندارند.
در مقابل، خانم رویا نونهالی از دختر طرفداری میکرد. میگفت او در ابتدای مسیرش است. با تمرین و تلاش کمکم پخته میشود و به جایی میرسد که اگر با تفکر و باور خودش، کل صفحه را یک خورشید بزرگ بکشد و فقط یک آدم در جلوی آن بکشد، حتی اگر تمام دنیا علیه او باشد، خودش از کارش راضی خواهد بود. (حرفهایش تقریبا همینها بود، دقیقش را یادم نیست) نظرش را خیلی دوست داشتم.
برایم مهم است که بتوانم با تمرین و تلاش و یادگیری به یک نگاه زیبا و ارزشمند در زندگیام برسم. تا آخر عمرم مشغول کشیدن کوه و خورشیدی که در پنج شش سالگی یاد میگیریم نمانم. طرحهای نویی از زندگی بکشم. زنجیر حرفهای آبکی، آدمهای زائد، فکرهای مخرب، عادتهای بدردنخور را از دست و پایم باز کنم و به سوی حقایق درست و واقعی زندگی و آدمها بروم.
جان اشتاینبک میگوید:
«نویسنده باید بر این باور باشد که آنچه انجام میدهد مهمترین کار در جهان است و حتی هنگامی که بفهمد اینطور نیست هم باید این توهم را حفظ کند.»
ادامه دادن را دوست دارم، خصوصا ادامه دادن خواندن و نوشتن، ترجمه و درس دادن زبان را. اینها ابزارهای کاوش من هستند. من هر روزه بازخوردها و نکاتی را در اینها مییابم که نه تنها برای غنی کردن آن روزم، بلکه برای امیدوار بودن به کل زندگی هم برایم کافی هستند. حتی اگر این انگیزه یک توهم هم باشد، باز میارزد. در زندگی باید کاوش کرد، وگرنه یکنواخت میشود و بدیهایش خودشان را بیشتر به رخمان میکشند.
من میدونم که چرا تا الان طفره میرفتی!
چون ذهن ناخودآگاهت یا همون “زمان”، ( دقیقا نمیدونم به چه عاملی باید این نوع از تلپاتی رو ربط داد؟!) میدونستن که این متن باید بعد از شکل گرفتن دغدغهی الهام، نوشته بشه!
تا توی نگاهش بیشتر به چشم بیاد.
دقیقتر بخونه..
تا نوعی انگیزه بشه براش..
پینوشت: این دیدگاه کاملا جدیست!
اوه، پس باید خیلی جدی از این ذهن ناخودآگاهم تشکر کنم که الان این نوشته رو شکل داده و باعث این شده. چون این موضوع مربوط به یکی دو هفته پیش هست.
برای من هم گاهی اینجوری میشه الهام. چون خیلی از دغدغهها و مشکلات و حسهای خوب و بد، بین همهمون مشترک هست. و این هم زمانی دغدغههامون برامون تاثیرگذار میشه. من دغدغههای زیادی رو تونستم با خواندن کتاب یا نوشتهای، احساس درک شدن براشون پیدا کنم.
بله از طرف من هم به طور خیلی جدی ازش تشکر کن.
و واقعا چقدر خوب که هستند کتابها و افکاری که راهنمامون میشن..
و ممنون از آدمایی که از دغدغهها و راهحلهایی که بهش میرسن، مینویسن و بقیه رو یه پله به جلو هدایت میکنند..
که یکیشونم صاحبخونهی این وبلاگه 🙂