دکارت با گفتن همین جمله ساده «کوژیتو ارگو سام» یا همان «میاندیشم پس هستم»، اولین آجر از بنای یک فلسفه جدید را بنا نهاد. دکارت، فکر کردن و داشتن اندیشه را جوهره و ماهیت خود میداند که بدون آن، وجودش بیمعنا است. البته من فعلا میتوانم همین قدرش را درک کنم به اضافه اینکه فکر کردن داریم تا فکر کردن. بودن هر کسی بسته به ظرفیت و تلاشش برای داشتن اندیشه است.
امروز جمله «رویایی دارم پس هستم» و «مینویسم پس هستم» به چشمم خورد. نمیدانم از کیست. شاید به تقلید از دکارت باشد. بودنمان به اندازه رویاهایی که داریم، به اندازه نوشتنهایمان است. چقدر باید بعد زمان و مکان برای کسی از میان رفته باشد که فکر کردن، رویا داشتن و نوشتن به جوهره وجودش تبدیل شده باشد. کسی که سلولهایش را که زیر میکروسکوپ بگذاری فکر و کلمه و رویا برایت دست تکان میدهند. آنها هستند که شگفتیها را نشانت میدهند. از آن مربع سی در سی سانتیمتری که در آن میایستیم و حجم و ارتفاعی که در روی زمین اشغال میکنیم فراتر هستیم. شاید اصلا فکرها و رویاها و نوشتنهایمان در چنین حجمی جا نشوند. آنها مثل لوبیای سحرآمیز ریشه در زمین دارند اما تا آسمان بالا میروند.
دنبال چه میگردیم وقتی همین سه تا فکر کردن، رویا داشتن و نوشتن میتوانند به ما وزن بدهند و دلمان را از بودنمان قرص کنند؟