
یک گاز به سیب میزدم و یک رج خیال میبافتم. طعم خیال بر طعم سیب میچربید. خیال چه را میکردم یادم نیست اما مثل وقتی که فیلم میبینی و به جای حساسش رسیده است دوست نداشتم از پایش بلند شوم. فقط دوست داشتم پیاش را بگیرم تا خیالم از دهان نیوفتاده.
همین رج به رج بافتن و پیگیری سوژهای که از کوی خیالمان میگذرد برای خودش داستانی میشود. سرگرممان میکند و ما را از جهان بیرون به درون میبرد.
جون دیدیون میگوید: «برای خود داستان تعریف میکنیم تا زنده بمانیم.» گوش شنوایش اگر باشد قصهها بسیارند. هنگام پیادهروی یا هر موقعیت دیگری که سکوت اختیار میکنیم گوش شنوای قصههایمان باشیم. از همین توجهاتی که به آنها میکنیم بهشان اعتبار میدهیم تا جرئت گفتن قصههای جدیدتر با صدای بلندتری را پیدا کنند.
پاتریک راتفس میگوید: «داستانها به این دلیل خوشایندمان هستند که آن صراحت و وضوحی را که در زندگیمان نداریم به ما میدهند.» شاید در میان داستانهایی که میگوییم ردی از گمگشتههایمان بیابیم. به آنها گوش کنیم و حتی بنویسمشان. بعدا که مرورشان کردیم شاید چیزی یافتیم.