درخواستها و سؤالاتی که بقیه ازمون دارن میتونه یه معیار ارزیابی برای خودمون باشه:
-میشه یه امضا بدید؟
-میشه یه عکس با من بندازید؟
-میشه رو این کتاب یه یادداشت برام بنویسید؟
-میشه این همه بستنی برای شما باشه؟
-ظرفا رو میشوری! (+مامان! اینجا تخیلمه)
-پیرنم رو اتو کن! (+محمد! اینجا تخیلمه، ولی اشکال نداره؛ مانتوی منم اتو کن داداشم)
+WOW! همهی این درخواستا مال منه؟ تو رو خدا؟ اون دوتا مونده به آخریه هم برای منه؟ باشه پس همونو لطفا. مرسی. یووهوووو!
ذهن سرخوشم داره همینجوری برای خودش میره. برگرد جانم. برگرد. میخوام حرف جدی بزنم.
یک: امشب، یه نفر ازم پرسید، به نظرت برای یادگیری بیشتر برای امتحان چه کاری خوبه؟ منم داشتن یه قلم و کاغذ کنار دستمون و یادداشت کردن نکات مهم و یاد دادن به بقیه رو بهش گفتم.
دو: چند روز پیش، پسردایی چهارسالهم که اومده بود خونهمون ازم خواست بریم نقاشی بکشیم. تو آشپزخونه دستم بند بود گفتم باشه کارم تموم شه میریم. رفت گیمش رو بازی کرد و وقتی داشتیم چای میخوردیم دوباره بهم گفت بریم نقاشی بکشیم؟ جالبه که نه با لپتاپم کار داره و نه با گوشی. در صورتیکه به هر کسی میرسه میگه گوشیت رو بده بازی کنم.
سه: اولای سال، یه گروه واتساپی گروهخوانی کتاب داشتیم که من مدیر گروه نبودم ولی کتاب پیشنهاد میکردم و میخوندیم و دربارهش حرف میزدیم. معرفی تخصصی هم نه، یکی از کتابایی که قبلا خونده بودم و کمی دستم بود چی به چیه رو با هم خوندیم. یکی دوتا کتاب اینجوری خوندیم بعد گروه منحرف شد و یه سری مسائل پیش اومد. یکی از اعضا، قبل از لفت دادنش از گروه یه پیام داد و توی اون از همه خداحافظی کرد و فقط از من تشکر کرده بود و کلی ازم خوشحال بود.
میتونم بگم که تا اینجای زندگیم، این سه مورد، جزو دستاوردهای مهم زندگیم هستند. چطور؟ من هیچ برنامهریزیای برای این نکردم که یه نفر ازم برای یادگیری بیشتر سؤال بپرسه یا یه بچه ازم بخواد با هم نقاشی بکشم، تازه، دوبار هم ازم خواست، یا یه نفر برای گروهخوانی یه کتاب ازم تشکر کنه و بابتش خوشحال باشه. ولی اتفاق افتادند.
چه فایدهای داره حالا؟ جواب کوتاهش اینه که هیچی. هیچجا ازم اینجور چیزا رو نمیپرسن و نمیتونم با ذوق و شوق بگم واو، میدونی … نگاههای خاموش و سردی تحویل آدم میدن که خب که چی؟ برات نون و آب میشه؟ جواب بلندش هم اینه که اینجور چیزا شاید کوچیک به نظر برسند، اما جای بزرگی توی دلمون باز میکنن. ما بزرگ میشیم، یه سری چیزا دغدغهمون میشه، لحظات سختی رو تحمل میکنیم، به یه چیزهایی علاقمند میشیم، پیگیریشون میکنیم، ادامهشون میدیم، پاشون میایستیم، توی رفتار و گفتارمون یه چیزایی تجلی پیدا میکنه تا در نهایت، یکی پیدا میشه که احساس میکنه ما میتونیم برای یه کاری، فرد مناسبی باشیم. ازمون میخوان و اگر چیزی برای ارائه داشته باشیم این خوشحالی تکمیل میشه. اون لحظه واقعا شگفتزده میشم و امید تو دلمون جوونه میزنه.
بسته به اطرافیانی که باهاشون در ارتباطیم، درخواستها و سؤالات مختلفی ازمون میشه. شاید هم بسته به محیطمون یا ضعف خودمون خیلی طول بکشه تا چنین درخواستهایی ازمون بشه. ولی همهمون باید درخواستها و سؤالات خوشحالکنندهای داشته باشیم. دقیقتر بگم، همهمون باید تلاش کنیم تا از ما درخواستها و سؤالات خوشحالکنندهای کنن. آره، این میتونه یه رسالت برای زندگیمون باشه.
راستی، آخرین درخواست خوشحالکنندهای که از شما شده، چی بوده؟
آخرین درخواست خوشحال کننده.
دیروز نت گوشی رو روشن کردم. از مسنجر برام یه پیام اومد :” خانم تیموری چرا خیلی وقته هیچ متنی نمیبینم ازتون؟” (توی فیسبوک)
گفتم “مدتی هست که فقط برای خودم مینویسم. ویرایش نمیکنم که بعد نشر بشه!”
کمی گفتگو کردیم در همین مورد، و انتهای حرفش گفت : ” اگه نشر نمیکنید، لطفا گاهی برای من بفرستید با علاقه خواهم خوند!”
این مدل درخواستها با اینکه متعجبم میکنند ولی از یه طرف خوشحالکننده هستن… چیزی شبیه “توی پوست خودم نمیگنجم”
تعجبم از اینه که چطور یه سریها پیدا میشن که علاقمند قلم ِ منند!
این تعجب به قدری توی ذهنم ریشه داره که اگه تمام آدمای دنیا بدون رودروایستی بیان بگن “تو زیبا مینویسی” من بازم متعجب میشم : !
و حس میکنم تا روز آخر عمرم این فکر با من بمونه
به هر حال خوشحالم اومدی دخت…
لطفن هر روز بنویس :…. )
چه حس خوبیه. ولی لطفا کمتر تعجب کن و بیشتر منتشر کن!
این روزا، صدای گنجشکا بیشتر توی خونهمون میاد، فکر میکنم چون بهار نزدیکه اونا هم برگشتن یا شاید بودن و من متوجهشون نبودم. بعضی وقتا این جملهت که زندگی تلخه ولی هر روز با صدای گنجشکا روبرو میشم و نمیتونم این شادیهای کوچیک رو نادیده بگیرم، توی ذهنم میاد و آگاهانهتر به صداشون گوش میدم. لذتبخشه برام.
بعضی وقت ها یه سری درخواست ها یا حرف های کوچیک، درست زمانی به سمتون می آن که هیچ خیال نمی کنیم به هیچ درد این عالم بخوریم! اون وقته که همون جرقه کوچولو میشه یه منبع الهام و امید. سوختِ انرژیِ نگیزمون رو تامین میکنه و کمک میکنه دوباره سرپا بشیم تا بتونیم ادامه بدیم توی مسیر زندگی:)
چند روز پیش که ذهنم درگیر بود بین گزینه های احتمالی انتخابی برای سال بعد و فارغ التحصیلی، خیلی اتفاقی یه پست از یه نوجوون کنکوری خوندم. پستش چندان ربطی به معضل کنکوری بودنش نداشت ولی حس کردم تموم چیزی که ذهنش رو آشفته کرده فشار کنکوره. توی یه کامنت بلند بالا کلی راهکار مشاوره ای براش نوشتم و توصیه. تشکر کرد که خیلی جامع و کامل بوده و میتونم پشتیبان تحصیلی خوبی بشم. از اون روز یه حس عجیب و غریبی دارم. دودل بودم برای آزمون استخدامی ولی بعد از اون، حالا دلم می خواد بشینم منابع رو بخونم و سال دیگه آزمون استخدامی بدم تا بشم مشاور مدرسه. از وقتی که دبیرستانی بودم این شغل رو دوست داشتم ولی همیشه می ترسییدم از پس سختی کار مشاوره بر نیام.
بعضی حرف های کوچیک تا اعماق قلب آدم نفوذ میکنه:))
زهرای عزیز؛ چقدر خوبه که چنین تجربهای داشتی که تا اعماق قلبت نفوذ کرده. امیدوارم بیشتر و بیشتر چنین لحظاتی برای همهمون پیش بیاد و زندگیمون غنیتر بشه. امیدوارم بهترینها برات رقم بخوره:)