تمام سهم من از ورزش، بیست دقیقه نیم ساعت پیادهروی سربالایی روزانهام است. بابتش خیلی هم خوشحالم. تا حالا هم ذرهای متوجه سربالایی بودن و سخت بودنش نشدهام. بخشی از آن مربوط به ذهنِ پیادهرویدوستم (ذهنی که پیادهروی دوست دارد) است که من هنوز بند کفشهایم را محکم نکرده، فکرهایم در کوچه را باز کرده و راهشان را میگیرند و میروند. بخش دیگرش هم مربوط به در عجله بودن و دیر رسیدنم است که اصلا یادم میرود مسیرم سربالایی است.
مدتی قبل اما بلاخره سربالایی را احساس کردم. قدمهایم سنگین بودند، نفسهایم هم کمی. ذهنم خلوت شده بود و حوصله فکرهایم را هم نداشتم. ذهنم درگیر موضوعاتی بود که یکهو بر سرم هوار شدند و در برابرشان کم آورده بودم. ریش و قیچی را دادم دستِ خودِ همان موضوعات که من دیگر نمیکِشم، خودتان هر جوری میخواهید شوید بشوید. در آن چند روز، مثل لاستیک پنجرشدهٔ دوچرخهای شده بودم که اصطکاکش با زمین زیاد است و بهزور حرکت میکند.
احساس کردن آن سربالایی چیزی را تهِ دلم خالی کرد. ترسیدم از اینکه از تکوتا بیوفتم. از اینکه دیگر حوصله و انرژیای برای کارهایم نداشته باشم. از اینکه بگذارم روزهایم رنگ یکنواختی بگیرند. از اینکه فکرهایم اوج نگیرند، چیزی نتواند شوقی در دلم برانگیزد و از همین نیم ساعت سربالایی هم خسته شوم. این ناامیدترم میکرد. چند روزی گذشت و کمی از غلظت موضوعات کم شد؛ یکیاش حل شد و یکیاش را کنار گذاشتم و با یکیاش دارم دستوپنجه نرم میکنم و چند روزی است که به آن حس شیرین پیادهروی برگشتهام.
همهمان میتوانیم یک سربالایی برای خودمان داشته باشیم و خودمان را با آن محک بزنیم. با اشتیاق از آن بالا میرویم و عین خیالمان نیست یا آه و نالهمان گوش فلک را کر میکند؟