
هفت یا هشت سالم بود که توانستم دوچرخه بدون کمکی سوار شوم. از رهایی موهایم در هوا و سبکی پازدن در سرپایینی و نسیمی که صورت عرقکردهام در تابستان را نوازش میکرد پرواز را حس میکردم. بزرگتر شدیم و دوچرخههایمان را بازنشسته کردیم و دغدغه جاگیربودنشان را داشتیم (مادرم داشت البته) تا جایی که در آخرین اسبابکشی دیگر آنها را به خانه جدید نیاوردیم (مادرم نگذاشت بیاوریم).
هیچ عطشی برای دوچرخهسواری نداشتم و فراموشش کرده بودم تا اینکه معلم زبانمان آمد و گفت به کلاس دوچرخه سواری میرود و تازه دوچرخه را یاد گرفته است. اولش فکر کردم دوچرخه سواری حرفهای منظورش است ولی گفت نه همین دوچرخهسواری معمولی. میگفت در دوجلسه توانسته تعادلش را نگه دارد اما تمام پا و زانوهایش زخمی و کبود است. ولی خوشحال است. بعد از یادگیری کامل هم میخواهند به صورت تیمی مسیرهای تعیین شدهای را طی کنند و کیفش را ببرند. میگفت برعکس همه از دوران بچگی کنجکاو دوچرخهسواری نبوده و سرگرم درس و مشق بوده. ولی حالا پشیمان نیست میگوید حس دستاورد داشتن دارد. گمان میکنم همان حس پرواز کردن را میگوید.
ذوقوشوق خانم معلم سی ساله برای یادگرفتن دوچرخهسواری تصور قالبیام از سنهای بالاتر از خودم را تغییر داد. سن مناسب هر کاری همان زمانی است که دوست داریم انجامش بدهیم. در هر سنی که باشیم به این ذوقوشوقهای انجام کارهای دوستداشتنیمان برای گذران این زندگی نیاز داریم.