توجهم به مورچهها در همین حد است که مراقب باشم خورده نان، غذا یا خوراکی روی فرش نباشد. چون مورچهها رد غذا را مییابند و دوستانشان را هم خبر میکنند و میآیند به مهمانی خانهمان. امروز اما یک مورچه روی فرش دیدم. مورچه کوچکِ پرتلاشی که به سختی راهش را از میان پرزهای فرش باز میکرد. حس کردم انگار دارد روی شنهای قدم بر میدارد. فکر کنم گم شده بود. کمی نگاهش کردم. حوصلهام سر رفت و رفتم پیِ کار دیگری.
اما یادش از ذهنم برون نرفت یک دم. کمی بیشتر که گذشت حتی شباهتی هم بین خودمان و آنها یافتم. آنها دانهای را به کول گرفته و مقصدشان هر کجا که باشد خودشان را به آن میرسانند. سربالایی، سرپایینی، هر کجا که باشد و هر چقدر که طول بکشد. هر وقت که میبینیمشان دارند میروند. فقط میروند. جانشان هم برود بیخیال مسیرشان نمیشوند.
ما هم این روزها مثل آنها هستیم. هر روزی که سپری میکنیم، مثل دانهای است که به دوشمان میگیریم. اولِ صبح مبدأمان است و آخرِ شب مقصدمان. تمام موضوعات درونیای که تجربهشان میکنیم یا مسائل بیرونیای که همهمان درگیرش هستیم هم دشواریهای مسیرمان است که باید از آنها گذر کنیم تا به مقصد برسیم. فقط خودمان هم نه، باید با دانهای که در پشت داریم، با کارهایی که باید انجامشان دهیم تا زندگی در روزهایمان جریان یابد، به مقصدمان برسیم. دشواریها همیشه هستند، فقط گاهی اوقات بیشترند.
شما چی؟ خونهتون مورچه داره؟