مامان به بابا میگوید سالها عین ماه میگذرند. بابا هم میگوید آره سالهای الآن سال نیستند.
امروز فهمیدم که دو ماه از نوشتهی زمستان، بهار دلها گذشته است. خوشحال بودم که سه ماه تا پایان سال مانده و اتفاقهای خوبی را رقم میزنم. دو ماهش گذشت. در این دو ماه، کمی برنامهی روزانهام را مرتب کردهام و بیشتر به کتابها پناه بردهام. اتفاق جدیدی رقم نزدهام. ولی سروتهشان را که جمع کنی اندازهی دو ماه نمیشود. فوقش میشود دو هفته. من بقیهی یک و نیم ماهم را میخواهم. پسش بدهید لطفا.
وقتی در دبیرستان بودیم، کمی که از بوی ماه مهر میگذشت شروع میکردم به هفتهشماری برای امتحانات دیماه. وقتی امتحانات دی میشد، یعنی یک منزل تا آخر سال تحصیلی نزدیک شدهام. کمی که از امتحانای دی ماه میگذشت، شروع میکردم به حساب کردن اینکه چند هفته تا عید مانده. هفت هفته، شش هفته، پنج هفته … هفت، شش، پنج و … تا صبح شنبه را که شروع کنم میرسیم به نوروز و باز هم یک منزل به پایان سال تحصیلی نزدیکتر میشدم. از فروردین هم هفتهشماری میکردم تا امتحانات خرداد که مقصد اصلی بود.
بچه که بودیم و قرار بود در تعطیلی آخر هفتهای به مهمانی برویم یا مهمان بیاید، از مامانم میپرسیدم چند تای دیگه باید شبا بخوابیم و صبحش بلند شوم و دست و صورتم را بشورم و صبحانه ناهار شام بخوریم، میرویم مهمانی؟ و مامانم میگفت چهارتای دیگه، پنجتای دیگه …
نوزاد که بودم، مامانم سه وعده در روز که به من شیر نمیداد. نوزاد دو سه ساعت یکبار گرسنهاش میشود و باید شیر بخورد. یک ساعت اینور آنور شدن، جهنم را پیش چشم مامانها میآورد.
امروز این را کشف کردم که هر چه بزرگتر میشویم، معیارمان برای درک گذر زمان نیز بزرگتر میشود؛ از ساعت به روز، از روز به هفته، از هفته به ماه و از ماه به سال تغییر میکند. من، اینجا در بیست و پنج سالگیام، در مرحلهی ماه هستم و هنوز به مرحلهی سال نرسیدهام. گذر سریع ماهها برایم ملموس است. هر سال برایم جدید است و هر سال کشفها و تجربههای جدیدی داشتهام که آن را از سالهای قبلی متمایز میکند.
شما گذر زمان را چگونه متوجه میشوید؟