تازگیها هنگام خواندن کتاب ظاهر بین میشوم یعنی به شکل کلمات دقت میکنم به فاصله و نیمفاصله، به ویرگول و نقطه ویرگول و اینها. یا با املای بعضی کلمات آشنا میشوم مثلاً ضرس قاطع را شنیده بودم ولی ندیده بودم. گاهی هم بخشهای مختلف یک جمله را جابجا میکنم ببینم چه میشود. تا اینکه به نکتهای میرسم و ظاهر کنار میرود. مثل این قسمت از کتاب 1984 که اخیراً آن را خواندهام:
خراب کردن واژهها کار قشنگی است. اگر واژهای مانند ” خوب” داشته باشیم، چه نیازی به واژهای مثل بد هست؟ ناخوب دقیقاً همان کار را میکند. به جای عالی و معرکه هم به اضافهی خوب یا به اضافهی دوبرابر خوب جایگزینهای بهتری هستند.
راست میگوید با دانستن تعداد محدودی از کلمات هم میتوانیم از پس کارهای روزمره و ارتباطها و نیاز و درخواستهایمان بربیاییم. کلمات زیادی نیز هستند که معنیهای مشابه دارند. پس دانستن آنها چه فایدهای دارد؟
در ادامه کتاب آمده است:
تمام هدف زبان جدید، تنگ کردن حیطه اندیشه است. هر سال واژهها کمتر و کمتر و دامنه واژگان تنگتر میشود.
برای یادگیری زبان انگلیسی میگویند سعی کنید کلمه را در جمله به کار ببرید تا در ذهن تثبیت شود. دانستن کلمات بیشتر از طریق بیشتر خواندن حاصل میشود که سببی نیز هست برای آشنایی با جهان اندیشهها و ایدهها که کلمات در آن شکوه محو کنندهای دارند. حیف نیست شکوه آنها را درک نکنیم ؟