امروز از اول صبح برق قطع بود و دستم از لپتاپ و گوشی کوتاه. قرار بود جایی بروم زنگ زدم آنجا هم نشد و ماند برای فردا. حس کاری جز آهنگ گوش کردن را نداشتم. در سکوت و با خیالی آسوده از جهان(الکی مثلا) نشستم یک دل سیر آهنگ گوش کردم. به چنین سکوت و سکونی نیاز داشتم. دیگر متوجه زمان نبودم.
ناخودآگاه دفترچه و خودکار را برداشتم و شروع کردم به نوشتن آهنگی که در گوشم بود. دفترچه را ورق زدم و یاد چند یادداشت قدیمی افتادم. باید دفترچه دیگری را پیدا میکردم. داشتم میگشتم که نگاهم به کتاب شعر حافظ افتاد. خیلی وقت بود نخوانده بودمش. دفترچه را فراموش کرده و حافظ را برداشتم.
آهنگ و حسوحالش انگار روحم را لطیف و رقیق کرده بود. بیشتر پذیرای شعر بودم. همان اولین صفحهای که باز کردم را چند بار خواندم تا باهاش همراه شوم. آهنگ شعر مرا گرفت و مزهٔ کلماتش رفت زیر دندانم. شعر را هر چه بیشتر بخوانی حس عمیقتری را تجربه میکنی. میروی به لایههای زیرین وجودت که سکوت و تمرکز بیشتری آنجا هست. فکر میکنم وقتی میگویند کسی توی لاک خودش است، منظور از لاک، همینجا باشد. خوش جایی است. این هم شعری که امروز خواندم:
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست
اشکم احرام طواف حرمت میبندد
گر چه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همت او قاصر نیست
از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز
زان که در روحفزایی چو لبت ماهر نیست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست
روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست