«دارم قلبی لرزان به رهش دیده شد نگران»
به گمانم قلب لرزان و دیدهٔ نگران را از همان ابتدا با گِل انسان سرشتهاند. هر کسی که میخواهیم باشیم، به هر جا و هر چه و هر کسی هم که میخواهیم برسیم، مقصد نهاییمان آرام گرفتن دل است. تلاش میکنیم به قدر وسعمان زمین و زمان را به هم بدوزیم که یکجایی آرام درِ گوشِ دلمان بگوییم خوب شد جانم؟ همین رو میخواستی دیگه؟ حالت خوبه الآن؟ خوشحالی؟ راضیای؟ و بعدش یک نفس راحتی بکشیم و آنقدر سبک شویم که به آسمان هفتم برسیم.
کاش انتها داشت و آرومم میگرفت. مشکل و بدبختی اینجاست که این حس خوشی دیری نمیپاید!
این دل مدام یادش میره که چقدر سخت این چیزایی که داره رو بدست آورده. یادش میره و بهونه یه چیز جدید رو میگیره…
خیلی خوب اشاره کردی و کامل کردی نوشتهم رو. ممنونم ازت.
واقعا چقدر عجیب هستیم ما!