همین سه شب پیش بود که «وقتهایی که اولویت همدیگر نیستیم» را نوشتم و عزایِ دوستیهای قدیمیام را گرفته بودم. احساساتم غلیظ شده بودند و فاز ناامیدی و تنهایی و احساس خلأ برم داشته بود. امشب داشتیم برنامه یکی از کلاسها را توی واتساپ چک میکردیم که راحله پیام داد.
سلامش را با آن ایموجیای که قلب از چشمانش بیرونزده پاسخ دادم. گفت تصویری زنگ بزنم؟ خودم زدم روی تماس تصویری. آنها ترکیه زندگی میکنند. گفت که مادرش ترشی درست کرده و یاد من افتاده و دلش برایم تنگ شده. گفت میخواسته با من قهر کند که خبر ازش نمیگیرم اما دلش نیامده.
توی آن نوشتهٔ قبلی گفته بودم «صحبتهایمان آن مزهٔ قدیمی را نمیدهد»، اشتباه کرده بودم؛ خیلی هم همان مزهٔ قدیمی را میداد. اگر نمیداد که صحبتمان دوساعت و نیم طول نمیکشید. دیگر آخرهایش صدایم گرفته بود. پیام دادن با تماس صوتی و تماس صوتی با تماس تصویری، صد من توفیر دارد.
بعد از آن، به این باور رسیدم که وقتی احساساتمان بر ما غلبه کنند، خواه از نوع دلتنگی یا خشم یا هر چیز دیگر، قدرت واقعبینی و اقدام مناسبمان را از دست میدهیم. منفینگر شده و در آن غرق میشویم. لازم است برخورد مناسبتر با احساساتم را یاد بگیرم. مثلا میتوانستم این احساس را در خودم نریزم و زودتر از این پیام میدادم که هر وقت وقت داشت با هم صحبت کنیم. وقتی دلم تنگ میشود به احوالپرسی اکتفا نکنم؛ بگویم که در اصل دلم تنگ شده بود.
پینوشت نامربوط که درباره تغذیه کشف کردم: تنها باشیم غذا کمتر میخوریم. امشب شام یک دونه تهدیگ سیبزمینی خوردم +یک عدد لیموترش +یک لیوان آب. اصلا هم گرسنهم نیست.