به مامانم گفتم این غذا دیشب شور نبود، امروز چرا شور شده؟ گفت نمیدونم. گفتم داشتی گرم میکردی، دیدم که نمک ریختی. گفت آهان، فقط یه کم ریختم. خندهم گرفت. بعدش مامانم هم خندید. خنده، این واکنش ناخودآگاه به بعضی اتفاقات که باعث تموم شدن صلحآمیزشون میشه رو دوست دارم.
آخرش دانشمندا کشف میکنن که اونایی که دندونای پرشده یا حساس دارن ولی همچنان تهدیگ میخورن و نه تنها نمیتونن بر نفسشون پیروز بشن، بلکه هزینه دندونپزشکی و دندون تعمیرشده هم جلودارشون نیست، یه مرضی دارن.
-جان؟ میکروفون رو لطفاً بدید به شرکتکنندهٔ شمارهٔ شش.
+ببخشید، عشق هم همینطوریه؟
-از دست شما جوونا. لطفاً میکروفون رو ازشون بگیرید.
آری عشق نیز همینگونه است.
میدونی که نمیشه ولی دوست داری خیال کنی که میشه. حتی اون وقتی که از ترس میافتی به لرزیدن بازم دوست داری خیال کنی که میشه.
یه امیده دیکه. نیست؟
تازه دردش هم شیرینه. نیست؟
میدونی اون تهدیگ دمار خودت و دندون و جیبتو درمیاره ولی بازم میخوریش چون توی اون لحظه که توی دهنت میچرخه و چَرَق چَرَق زیر دوندونات خُرد میشه و طعمش پخش میشه زیر و روی زبونت، میتونی احساس کنی که خوشبختترینی.
عشق هم همینجوره. نیست؟ اون لحظهای که پیششی، اون لحظه که صداشو میشنوی احساس میکنی خوشبختترینی. وقتی اسمتو با صدای اون میشنوی انگاری تموم دنیا تسلیم خوشبختیتون شدن.
تا حالا نه عاشق شدم نه از کار عاشقا سر دراوردم ولی فکر کنم عشق یه همچین چیزی باشه. نیست؟ :))
چه نیکو سخن میگویی دختر. حرفات رو دوست دارم. ممنونم که مینویسی برام.
اگه الآن سرکلاس بودیم، میگفتم همه از روی این جملهت، یک صفحه بنویسن:
عشق امید است.
عشق امید است.
عشق امید است.
عشق امید است.
عشق امید است.
عشق امید است.
.
.
.