برجستهترین اتفاقای امروزت چیا بودن؟
یک: توی توضیحات انگلیسی کلمهٔ سیبزمینی، نوشته بود که با پوستش پخته میشه. اگه اینجوری باشه که مقداری از سیبزمینیها که پوست میگیریمشون هدر میره. حالا شاید سرجمع سالی سه چهارتا سیبزمینی بشه، اما همینش رو هم میتوانیم هدر ندیم. فکر کنم خودم از این به بعد، بیشتر حواسم به پوستِ سیبزمینیها باشه. این از اون کارهای کوچیکی هست که اگر رعایتش کنی، یه جای گنده تو دلت باز میکنه.
دو: با دهن پُر یه چیزی گفت که نفهمیدم. دعوام کرد؟ مخالفت کرد؟ عصبانی شد؟ نه، بهم گفت آفرین، تو اینو بهش بگو. باهاش حرف بزن و اینا رو بهش بگو. یک لحظه احساس کردم کلی بزرگ شدم که داره کارهای مهمی بهم واگذار میشه. برای من هنوز گاهی حالوهوای ده دوازده سالگیم بر حالوهوای فعلیام میچربد. هم دوست دارم بزرگ بشم، هم دلم از بزرگشدن میگیره. اما تا وقتی که میتونیم حرف راستکیهامون رو به همدیگه بزنیم، نباید از بزرگشدن بترسیم.
سه: دوست دارم فوتبال رو درک کنم. در دنیای فوتبال، اسطورههایی هستند که باید بزرگیشون رو درک کرد. امروز دوستی توی اینستا به بانگ بلند اعلام کرده بود که خوشحال است که در دوران کاملترین و بهترین بازیکن تاریخ فوتبال زندگی میکند. و من از این درک عاجز بودم. طرفدار تیمی نیستم، اما میخواهم خوبانش را بشناسم. با تلاشها و سرسختیاش آشنا شوم. با علتهای بیشتری برای خوشحال بودن برای زندگی کردن در این دوران آشنا شوم.